Sunday, December 26, 2010

خاکستری خام

زن ها هر کدامشان بویی دارند ، این بو، عطر نیست . بویی است که از تصعید درونی شان می زند بیرون، بوی متشخصی است که از منافذشان بالا می گیرد. در فاصله معینی، اگر دماغ یک مرد هنوز کارا مانده باشد.همه اندرونی زن را ازمنفذی روشن می شود دید. من آنقدر دماغ ام تربیت شده که مثل سگ شکاری از یک فاصله که مردمک چشم ها عمود بر سینه ها می شود، بتوانم تشخیص دهم ،موجود مونثی که روبرویم است، چه طور درباره ام فکر می کند. اسم این تخصص را مثل آدم های بی خاصیت دور و برم زنبارگی نمی گذارم. این اسم را گربه هایی می گذارند که دستشان به گوشت نمی رسد و اخ و پیف می کنند، اسم درستش، شناخت زن از فاصله نرسیدن است. شناختی قبل از خطر . ده سال کار مستمر می خواست که حالا در این حوالی 40 سالگی بتوانم بوی زن ها را کشف کنم. این رگه های سفید مو هر تارش  تاریخ یک زن است. عین دایره های تنه درخت قطع شده که سال و ماه را چرتکه می اندازد. 39 سال ام است ، قدم دقیقا 174 سانت، شلوار جین پایم می کنم ، شلوار پارچه ای حالا هر جنسش از کتان بگیر تا فاستونی پیرم می کند. فقط یکبار به اصرار یکی از زن ها که تاریخش باید در سر رسید دوسال پیش و در ماه شهریور مانده باشد، مجبور شدم شلوار پارچه ای بپوشم . یک شلوار قهوه ای سوخته که مارک فلزیش مثل زنگوله آویزان بود و دستم در تمام راه چسبیده بود به آن تکه فلز نه می شد کندش و نه می شد نگهش داشت .
پشت پیشخوان ایستاده ام ، بالای سرم گیلاس های آویزان برق می زند. زیر نور کمرنگ و صورتی فلورسنت. بر سر همه میزهای بلوطی، نشسته اند. نور کافی شاپ را طوری تنظیم کردم تا سایه سر و دست آدم ها که فنجان را آرام بالا می برند برپا رکت روشن و صیقل خورده بیفتد. برای همین اسم اینجا را گذاشته ام" سایه ". سایه با  عناصر چهارگانه نسبتی ندارد، ولی با آدمیزاد زندگی می کند.
ده سال پیش، پدر مرد و اینجار راساختم. مشتری ها بیشتر ثابتند. در این جای دنج و گوشه ای از فرمانیه و نیاوران، کم می شود غریبه ای بیاید. چای هم به مشتری ها نمی دهم، چای یعنی خانه، یعنی اتراق، باید با مشتری خیلی اخت باشم و اینجا را خانه اش بدانم تا چای تعارفش کنم . در این ده سال فقط 8 نفر  می توانند چای بخورند، پنج نفر زن و سه نفر مرد.
پشت پیشخوان می ایستم . میز یک ،پسر و دختری تازه وارد، یعنی سه بار دیگر دیدمشان، دختر از آن بلا گرفته هاست. بوی خنک و تلخی دارد با روسری قرمز و چشمانی که نوک مژه هایش را به سمت پسر شلیک می کند، هر بار کمتر از چهل دقیقه اینجا هستند، سهم پسر بیشتر از این نیست. هر بار روسری دختر به رنگی می شود. ولی قرمز اینبار که به رژ صدفی اش می آید ، پسر را دیوانه کرده، تنها می تواند دستش را به دست دختر برساند و بعد روی انگشتانش ضرب بگیرد. حرکت غریزی به معنی دل دل زدن ، خواستن و نتوانستن و نشدن. دختر چشم هاش همه جا می گردد. به عکس پسر که پاک زل می زند به روسری قرمز و نگاهش به سپیدی سینه دخترک با آن سنگ سرخ که گردنش انداخته مات می ماند.
 دختر بعضی وقت ها میز چهار رانگاه می کند. می توانم حدس بزنم به چه فکر می کند. آرش ، پسر سبزه رویی که هنوز از دهه سوم عمر گذر نکرده ، اما  رسم زن را مثل پیری کارکشته می داند. چند سال از آمدنش می گذرد. هنوز به مرحله چای نرسیده، بدم نمی آید ، گهگاهی گپی بزنم . دانشجوی عکاسی است و می دانم که در آتلیه خصوصی مشتری هایی دارد که "کت والک " می کنند و باز
می دانم که این گربه های ملوس بیشتر شان تا اتاق خواب آرش آمده اند. دستبد نقره ای آرش برق
می زند و دخترک رو برویش که هر بار چهره به چهره می شود و تعویض ، با هر برق دستبند
می خندد،آرش رد نگاه دختر میز یک را پیدا می کند. شاید چند وقت دیگر دختر روسری قرمز، سر میز آرش بنشیند.
 چایم را می خورم ، سیگار می گیرانم . میز شش دورترین میز است ،جایی که سایه ها آنقدر بلند
می شود و می رسد به در ورودی که با هر بار باز شدن صدای پولک های شیشه ای را در می آورد.
آمدو آرام نشست. توانستم موج نشستن اش را از همین جا حس کنم .بوی گلاب سوخته می داد . سفارش کاملا همرنگ با رایحه بود،قهوه ترک و شکلات تلخ . در این سه هفته ،چهار بار آمده و فقط همان میز شش را نشسته ، بیشتر پیشروی نمی کند .
 به گمان من میز شش دنج ترین میز ها ست . این را من می دانم و او . آدم ها از لحظه عبور چیزی به یاد نمی آورند و میز شش درست جایی است که عبور در لحظه است . اول سیگاری دود می کند از جعبه ای نقره ای و بعد سفارش همیشگی و هنوز قهوه ترک را مزمزه نکرده ، ناهید می آید و روبرویش می نشیند . ناهید شیرین است ، بوی هاج و واجی دارد . از مشتری های ثابت و از آنها که به مقام چای رسیده اند. دو سال پیش بویش را از نزدیکترین فاصله چشیده ام . عادت دارد کاری کند که کمتر از سن اش به نظر برسد . 28 سال را به 26 سال برده است .
-ناهید این دختره دوستته ؟
-آره چه طور رفتی تو کارش
-اومدن و رفتنش برام عادت شده ، بالاخره مشتری ها رو باید بشناسم
-سرکلاس زبان با هم آشنا شدیم ، افسرده است ولی بهترین کلاسه ، من هم که از بهترین ها خوشم می آد
-خب نمی خای به دوستت من و معرفی کنی
-شهاب جان ، من که بخیل نیستم ولی یه مشکلی داره ، نیلوفر ، اسمش نیلوفره ، سه ماه پیش دوست پسرش و توی یه تصادف از دست داده ، حال و روز خوشی نداره، مث اینکه پسره رو دوست داشته و چن وقتی با هم بودن .
-اوکی، به هر حال من و معرفی کن .
هیچ وقت سیاهی را از این فاصله نزدیک ندیده بودم . چشم های فراخ که از قهوه ترک سیاه تر بود. فنجان را بلند کرد و سلام گفت . هفته ای یکبار سلام می کند. انبوهی از یک نور خاکستری بر صندلی بلو طی جا می ماند و تا محو شود، دوباره آمده است . همیشه راهی داشتم برای نفوذ، اما اینبار بیگانه شدم . یعنی حس ام این است که دارم مبارزه می کنم باروحی که از پس یک تصادف مانده و مرگ نتوانسته سایه اش را به آن دنیا ببرد. مانده است و این خاکستری خام را عمق می دهد. هر حرفی را به امیر می کشاند. دوست پسری که فقط 3 ماه بوده ، چه طور می توانسته در یک فصل، چنین تاثیری بگذارد. معتقدم که این" مرگ" بوده که توانسته ، مرگ می تواند داغی بگذارد که هیچ محبتی نمی تواند. یعنی مرگ پیش از آنکه جدایی باشد، نوعی وصل است . درست مثل تلفن ماهواره ای، وسط کویر ، توی غار ، میان دریا خط می دهد . نگاهش به من آرام است . برقی نیست . این طور نبودم من ، زن ها را می شناختم ، مطمئنم نیلوفر را می شناسم. اگر این خاکستری خام قدری عقب بنشیند.
 یک آدم زنده با آدم مرده می جنگد. چه کسی گفته که دست مرده ها از زندگی کوتاست .
 نیلوفر نه هیچ جای دیگر می آید و نه حتی حاضر است قدمی بزند. هفته ای یکبار می آید وبر میز شش می نشیند ، شکلات تلخ را لبی می گیرد و از قهوه ترک کامی و می رود . روسری اش رنگ به رنگ می شود و طیفی از رنگ های شاد تا مات را تجربه می کند اما آن خاکستری خام همچنان پا بر جاست . خاکستری که توده ای گچی ساخته که با" ها " کردن ها و دست زدن های من و حتی با شیفتگی که موقرانه نشان می دهم و نوازش دستش که باترس و لرز می کنم ، نمی گریزد.
مرگ گریبان زندگی را گرفته ، یک روح سمج دارد از قعر قبر کارش را می کند ، بی هیچ نیرویی فقط سایه وار و سایه وار.
اینبار پشت پیشخوان ایستاده ام ، می گذارم ساعت از 4 عصر بگذرد و موج وار بیاید و بر میز شش بنشیند. حتی می گذارم تنها باشد و قهوه ترک را مزمزه کند . صدای "لوریامکنتی" سایه را سیال کرده . نشستم ، ذهن ام برق زد. نمی دانم از کجا آمد ، یکباره بود. آنقدر یکباره و ناگهانی که خودم شنونده حرف های خودم شدم . غیر منتظره بودن حرف برای گوینده، دروغ بودنش را پاک به تردید می اندازد. وقتی گفتم تازه فهمیدم چه گفتم.
من خواب امیر را دیدم
تمام قهوه ترک مرا نگاه کرد.احساس کردم خاکستری خام سوخته شد و شمعی روشن.
گفتم: چالوس بود. همه دره ها سبز ، امیر در کوه میان آن همه سبز پهناور که فکر نمی کنی درخت است . می دوید. من رفتن اش را میان سبز ها نگاه می کردم . بااین که امیر آن بالا بود اما انگار من از روبرو نگاهش می کردم . امیر می رفت . یک جور رفتن که نگا هش با من است . جاده چرخ می خورد و یکباره دریا بود ، دریا ، من به تو رسیده بودم . کنار دریا ، من نشانه ای از چشم امیر داشتم و تو در صدایی که با موج گم می شد به من گفتی امیر و از خواب پریدم.
نگا هش را حس کردم که بر من دوید ، ردش ماند.
نیلو فر نیلوفر ،چیزی شده ، من و نگاه کن
گفت :فردا می ریم سر خاک با هم


فکرش را نمی کردم، اولین دوستت دارم را در راه بهشت زهرا بگویم . می ترسیدم ، نباید می آمدم ، اصلا نباید می آمدم . من برده می شدم . دست خودم نبود. امیر داشت با من قرار می گذاشت. با خودم گفتم دروغ درباره کسی که نیست دروغ نیست . من می خواستم نیلوفر را به زندگی برگردانم با یک خواب ، خواب مگر حقیقت دارد که تعریفش، وقتی ندیده باشی دروغ است . از مقبره های خانوادگی گذشتیم . از جایی که خاک بود به قطعه های تازه رسیدیم . راه افتاد . دنبالش رفتم . ایستادم .
نیلوفر حالم خوب نیست
نشستم روی نیمکت بتونی ، نیلوفر رفت و رفت و جایی ایستاد از دور دیدم که خندید. 


روی کاناپه خوابم برد . میز شماره یک، هنوز پسر داشت روی دست دختر ضرب می گرفت و آرش یک دختر تعویض کرده بود. اما آن آخر پر از سایه بود . سایه های ممتد که نمی گذاشت نور به میز برسد. دیدم سایه ها طول و دراز شد، یک دست خاکستری همه جا را گرفت . پریدم
از نیلوفر خبری نبود .ناهید جلوی پیشخوان چای می خورد
ناهید از نیلوفر خبری نداری
نیلوفر کیه نیلوفر نمی شناسم  

Wednesday, December 8, 2010

اسب و دست


محمد رهبر
اولش فقط بعضی وقت ها این طور می شد، زیاد توجه نمی کردم ، می گذاشتم به حساب کم خوابی و این جور چیزها یا این پاکت سیگار تقلبی ، هنوز فرق آبی اصلی وینستون لایت را با آن یکی تقلبی اش نمی فهمم، فقط وقتی دودش می کنی اصل و نسبش پیدا می شود. یک توده دود نا هموار می رود توی نایژک ها و با صدای سرفه بادکنک های ریه می ترکد. ساعت 2 نصف شب وقت ادا و اصول نیست ، نگاهم را می دهم به بخار کتری که تا جایی که می شود بالا می رود ، بعد می چسبد به رنگ کرم سقف و عرق طاق را در می آورد .سقف بارانی می شود . اگر سقف بلندتر بود ، کتری هر کاری می کرد دستش به آن بالا نمی رسید . اما توی این زیر زمین سقف به قاعده دو وجب بالاتر از سرم ایستاده است.
همه چیز در اتاق و آشپز خانه تا سقف امتداد یافته ، کتابها را جوری چیدم که تا سقف برود ، عذر تقصیری برای نخواندن.رادیو ضبط روی اوپن پهن است و و نوار و سی دی تا سقف دست دراز
می کند. می نشینم وسط این کاناپه دونفره ، جای یک نفر کنارم خالی می شود ، رو بروم صندلی راحتی سبز تیره است ، رنگش  روشنتر از این برادر بزرگش است . میز شیشه ای وسط برق می زند. تمیزترین چیزی است که در خانه است . همه نظافتم متمرکز شده روی شیشه شطرنجی اش.چایی داغ را می گذارم روی میز ، شیشه " ها " می کند . دستم را می برم و پیاده را دو خانه از شاه دور می کنم.
دست راست مهره سفید ، دست چپ سیاه، یک پای اسب سیاه از خانه بیرون است.مهره را منظم می کنم .تاچایی سرد شود، رسیده ام به وسط بازی ، پیاده ها جلو رفتند، اسب سفید من روبروی قلعه سیاه است . مهره های سیاه تا وسط زمین آمده اند. فیل سیاه شاهم را کیش می دهد. سرباز را می گذارم جلوش ، خطر نمی کند و برمی گردد. اسب سیاه می آید و می نشیند رو در روی وزیرم . چایی را هورت
می کشم و سیگار می گیرانم. دودش را "هو "می کنم طرفش، اسب سیاه میان دود گم می شود.دود بین سربازها راه می رود . اسب پیدایش می شود. فکرم به یک چنین پرشی نرسیده بود، دست چپ ام طوری که چشمانم ندید اسب را پرواز داد و آمد پشت سربازم نشست. رخ در خطر است . می برمش به کناری.یک اسب سیاه دیگر وزیر را نشانه می گیرد و به شاه کیش می دهد. دست چپ ام حالا دسته لیوان را گرفته ، وزیر رفتنی است .شاهم را با تلنگری می اندازم و دراز می کشم روی کاناپه .

آقای هاشمی می گوید :بازم دیر کردی
عینک ام راروی بینی فشار می دهم و دستی به سرم می کشم و به مشتری می گویم که چه می خواهد.
-تاریخ ایران باستان، "پیرنیا"
 کتاب ها تا سقف رفته اند، چهار برابر قد من ، نردبان را می گذارم کنار قفسه . تاریخ
 "پیرنیا" کنار تاریخ جهان" لعل نهرو" است . سه پله می روم بالا .
آقای هاشمی می گوید پشت دخل بایستم و می رود برای ناهار.
بار کتاب می آید ، حل المسائل ، تست کنکور ، بسته ها را باز می کنم . می چینم روی میز نزدیک به در .
آقای هاشمی چای می خورد . ساعت 3 عصر است .میدان ولیعصر خلوت. دخترهای ایستاده جلوی ویترین ، داخل نمی آیند . میز آقای هاشمی ته مغازه است .پشتش قفسه کتابهای شعر قدیم ، روی میز چند کتاب فرهنگ لغت با زیر سیگاری چرمی ، دو دفتر بزرگ رحلی و کامپیوتر.آنقدر جا دارد که صفحه شطرنج را بگذارد وسط.
-بازی کن.
عینک ام راجا بجا می کنم،ریشم را می خارانم  و سرباز جلو شاه را دو خانه می برم جلو .
آقای هاشمی قلعه رفته است .
-چند وقته از شطرج می ترسم .
-چرا؟
-نمی شود، چیزی را نمی توانم حدس بزنم.
-خب بازی یعنی همین ، لذتش به همینه
-من وقتی با خودم بازی می کنم اینطوره ، حرکات شما را می شود حدس زد.
-مگه با خودت بازی می کنی ، این قدر بیکاری .


روی صندلی سبز تیره روبروم هیچ کس نیست . هم شیشه میز را تمیز کردم و هم عینک. مرض اسب هارا فیل ها هم گرفتند. حرکاتشان را نمی فهمم. دست چپ ام بلند می شود و نگاهم سراسیمه و پرسان ردش را می گیرد. فیل ها و اسب ها این طرف و آن طرف
می روند . هیچ دفاعی فایده ندارد . این چهار سوار سیاه از هر طرف می تازند.
 فرو می روم توی کاناپه ، دستم سرد شده . انگشتانم می لرزد. چای را بغل می کنم .گرمای سردی از اثر انگشتم می دود بالا . بازی کاملا دست سیاه است. باز نوبت سیاه . دست چپ رانگاه می کنم که بلند می شود و روی سر وزیر می نشیند . هر چه قدر فکر می کنم
نمی فهمم کجای میدان خواهد رفت . چشمهام را می بندم. وزیر با دو انگشتم پرواز می کند و فرود می آید . باز می کنم ، درست نشسته روبروی شاه ، کیش را خودم می گویم .
بی هیچ اراده ای . دست چپ ام در نبود چشمها همه خانه ها را دیده. راه فرار ندارم . وزیر جایی است که حرکت بعدی همه چیز تمام است . مات.


آقای هاشمی می گوید :آفرین این دفعه رکورد زدی، فقط در 9حرکت. شطرنج و کجا یاد گرفتی ؟
-پیش خودم
-یعنی با خودت بازی می کنی؟
-آره
-به حق چیزهای نشنیده ، پا شو برو به مشتری ها برس.
کرکره را می کشم پا یین،کتاب ها پشت نرده چهارخانه شده اند. از پله ها می آیم پا یین. آب جوی دست تکان می دهد و می رود. رسیده ام به میدان. پیراشکی می خرم و یک بسته وینستون لایت. آسمان
 سرمه ای شده ، ماه سرزده آمده و بالای سینما قدس ایستاده، می ترسم خانه بروم. شاید همین الان کسی نشسته پشت صندلی سبز تیره و منتظر من است تا سرباز سفید را دو خانه ببرم جلو ، دست چپ ام چرب شده ، با دست راست کلید می اندازم . شیشه میز با اولین روشنی برق می زند. دست می کشم روی صندلی سبز تیره . گرم نیست . نه امروز ، نه دیروز ، نه ماه ها . عینک ام را پاک می کنم ، توی کتری آب می ریزم. مهره ها را می چینم . چه طور می شود ، آدم به خودش ببازد. زیر لب می گو یم :توهم ، توهم .
دست چپ ام می رود سمت پیاده های سیاه. می دانم که پیاده روبروی شاه را بر می دارم . دست چپ ام عمود بر سر پیاده جلوی شاه در آسمان شطرنج می چرخد. مغزم فرمان می دهد.دست چپ راهش را
 می گیرد و می رود به گوشه صفحه ،پیاده ردیف هشت دو قدم می آید جلو . به رعشه می افتم .آب داغ تنم رابه رگبار بسته .بخار تا سقف جان می گیرد، در حمام را باز می کنم ، مه سفیدی می رود بیرون و ابر کتری را می بوسد.سرم را می گیرم زیر آب.فردا به آقای هاشمی می گویم شطرنج بازی نمی کنم.


-چرابازی نمی کنی ؟
-شما نمی فهمید.من می ترسم . این اصلابازی نیست . اصلا بازی وجود نداره. همه چیز واقعا اتفاق
می افته ، ما اصلا بازی نمی کنیم. هیچ کاری نمی کنیم .
-این چرت و پرتها چیه می گی ، این منم سر و مر گنده ، جلوت نشستم . می تونم هر مهره ای که بخام و حرکت بدم. انقده تو اون خونه تنگ و تار نشستی که زده به سرت.
-به خدا تقصیر خونه نیست ، تقصیر صندلی سبزه نیست . من نمی تونم بازی کنم .
آقای هاشمی بلند می شود هم خودش هم صدایش.
-اصلاالان درستت می کنم . خب حالا خودت و خودتی . با خودت بازی کن . می بینی که همه حرکت ها رو می دونی، شروع کن .
مشتری ها آمده اند و دور گرفتند.یک پسر و دختر. پسر شال سیاه دارد و دست های دختر را گرفته . دختر زیر زیرکی می خندد، بعد عاقله مردی می آید، کتاب دستش است، تاریخ عصر جدید. یک زن چادری کنار آقای هاشمی جا خوش می کند.
دستم را بلند می کنم. سرباز جلو شاه را لمس می کنم.رنگ سفیدش مثل چربی پیراشکی به دستم می چسبد، بلند نمی شود. انگشت هام اوج می گیرد. اسب رابر می دارد و می پراند. مثل مار گزیده ها به عقب تنه می زنم .با صندلی می خورم زمین .مشتری ها انگار که متلاشی شده باشم و ترکش هام دنبالشان باشد ، مثل اسب می پرند کنار. آقای هاشمی داد می زند. یک خط مورب روی صورتش کشیده شده.نیم خیز می دوم تا در مغازه ، از پله ها سکندی می خورم و پخش
می شوم وسط راه. چند پیاده دور و برم را می گیرند. اتوبوس پر است از سر اسب. صورت های مورب می روند و می آیند.یک شاه از میدان ولیعصر می آید. سرم را می گیرم و داد
 می زنم : مات .... قبول ... مات.






Saturday, November 27, 2010

چرخش


همه با هم حرف نزنید، شما اول بگو خانم
- شکایت دارم ،این دیوانه چنان زد روی ترمزکه دستم دررفت، سرم خورد به این آقا که صندلی جلو نشسته بود، ببینید ابروم شکاف برداشته ،سه تا بخیه خورده.
-اسمتون؟
-پریسا آقایی
- جناب سرهنگ تو رو خدا شکایت ما رو هم بنویس
- دارم همین کارو می کنم دیگه ،صبر کن آقا ،شلوغش نکن، پنج تا ماشین خوردن به هم همه هم شاکی هستن، این بابا هم دستبند به دست نشسته ،در نمی ره.
- جناب سرهنگ کی به این دیوونه ها تصدیق می ده ،همین شماها هستین دیگه.
- ستوان اسدی راننده رو بیار دفتر من
- چشم جناب سرهنگ
- اسمت؟
- سید محمد میر محبی
- وسط اتوبان همت ترمز دستی کشیدی، مسافرا رو شل و پل کردی، پنج تا ماشین خوردن به هم ،اتوبان رو به هم ریختی، چه مرگت بود، عرق خوردی ،حشیش کشیدی،چتی ،منگی.
- ستوان اسدی از این آزمایش الکل گرفتی؟
- بعله قربان پاکه پاکه
- خب چه مرگت بود،داشتی مردم و به کشتن می دادی،نه نمی خاد بگی . ستوان اسدی بگو مسافرای این مرتیکه بیان تو ،خودشم بنداز بازداشتگاه تا بعد ببینم چی می گه .
# # #
جناب سرهنگ از همون اول که سوار شدم شک کردم ،یه جوری بود ،صداش که گفت سلام، خیلی
می لرزید، بعد دست کرد لای مو هاش همه اش رو پریشون کرد ،موهاش بلند بود، ریخته بود جلوی چشماش، روش و کرد به من و گفت :خانم، الان تو همت ترافیکه تا میدون صادقیه یک ساعتی تو راهیم ،همه نفری 800 تومن می گیرن من فقط هفتاد تومن ،واسه اینکه فکر می کنم  بیشتر از هفتاد نمی تونم عمر کنم، تازه اگه این سیگار بذاره ،دستش رو آورد جلوی چشمم و گفت :سیگار عمرو کم می کنه ولی از ته اش ، سیگارش از این کوچیک ها بود ،خاکسترش ریخت روی مانتوم، بعد این دو تا آقا سوار شدند وگرنه من ترسیده بودم ،می خواستم پیاده شم .
-اسم ؟
 -بابک دلاوری
-شما جلو نشسته بودید؟
-بله جناب سرهنگ
-چیز عجیب غریبی ندیدی؟
- چرا جناب سرهنگ همین حرفایی که خانم گفتن و برای من هم گفت ، بعدش گفت کرایه من هفتاد تومنه ، با خودم گفتم بالاخره خل وضعی یه نفر به نفع ما تموم شد ،توی آینه نگاه کردم ،این خانم یه جورایی ترسیده بود، این آقا هم داشت توی کیفش دنبال چیزی می گشت، آقا راننده گفت: نگرد پیدا نمی کنی . این آقا هاج و واج نگاه کرد که این چی می گه.
- دنبال چی می گشتی ،اول اسمتو بگو ؟
- رضا تولایی قربان ، دنبال دسته چک ام می گشتم .ازبانک ملی میدون ونک که در اومدم گذاشتم تو کیفم ،تو ماشین به سرم زد محض احتیاط ببینم هست یا نه ، داشتم می گشتم یه دفعه راننده گفت ،نگرد پیداش نمی کنی ،گفتم آقا مگه شما می دونید من دنبال چی می گردم ،گفت نه ، ولی می دونم امیدواری پیداش کنی ،بعد هم راه افتاد، دوباره کیفم رو گشتم ،همشو ریختم بیرون. بعد به این خانم گفتم دسته چکم گم شده ،همین جوری از سر اظطراب گفتم . دوباره راننده گفت بگرد پیداش می کنی . گفتم همه کیفم رو گشتم ،گفت این دفعه پیداش می کنی ،حالا که نا امید شدی پیداش می شه ، اون دفعه امیدوار بودی ،توی ناامیدی پیدا می شه ،دوباره دست کردم تو کیف ،دستم خورد به دسته چک ،بیرون آوردمش، توی آیینه می خندید.
-آقای دلاوری شما که جلو نشسته بودین تو ظاهر راننده چیز عجیبی ندیدی که مست باشه یا عمل داشته باشه ،حشیش زده باشه ؟
- والا جناب سرهنگ من زیاد تو صورت راننده ها نگاه نمی کنم ولی این آقا موهاش یه جورهایی پریشون بود و بلند که ریخته بود توی صورتش ،مونده بودم از لای زلفاش چه طور جلو رو می بینه ،یقه پیرهنش هم تا خرخره بسته بود. انگار خیلی سردش با شه ، اما حرف های عجیب غریب خیلی می زد ، از همون اول که ماشین و گذاشت توی دنده شروع کرد .گفت من دانشجوی انصرافی ادبیات دانشگاه تهرانم ، دیدم نمی تونم شعر رو تحمل کنم . شعرها همه اش واقعیه ، اصلا واقعیت شعره ،شعر ریا ضیه ، ریاضی شعره ، یه بار سر کلاس مثنوی خوانی استاد پرسید کدوم بیت مثنوی روی شما تاثیر گذاشته ،گفتم استاد منفی در منفی می شه مثبت ، استاد گفت این شعر نیست چه ربطی به مثنوی داره چرا مسخره بازی در میاری . بعد زد زیر آواز، نمی دونم یه شعری می خوند ، یادم نیست.
- پریسا آقایی: جناب سرهنگ شعرش این بود ، ای شب از رویای تو رنگین شده / سینه ام از عطر تو سنگین شده / بعد گفتش این شعر مال مولاناست ، من گفتم آقا این شعر معروف فروغ فرخزاده ، یه خنده بلندی کرد و گفت همه مثنوی ها مال مولاناست ، همه گل ها مال بهاره ، شروع کرد به آواز، ها ج و واج نگاش می کردم می خوند تتن تنتن تتن تنتن . این آقا که جلو نشسته بود گفت آقای راننده حالتون خوبه .
- بابک دلاوری: بعله جناب سرهنگ من شاکی شدم، پرده گو شم داشت بااین تتن تن تن پاره می شد ، بهش گفتم حالت خوبه ، یه نگاه کرد که ترسیدم ، چشماش از پشت تارهای آویزون روی صورتش برق می زد ، بعد دستش رو بلند کرد ، فکر کردم می خواد دنده رو عوض کنه ، کو بیدش روی پام از جام پریدم.گفت زمین داره با همه آرزوهای ما با جنگ و صلح ما، با تاریخ ما ، با همه عشق های از دست رفتمون ، باسرعت 170 هزار کیلومتر دور خورشید می چرخه ، داریم می چرخیم ، داریم می گردیم ما مورچه ها حسش نمی کنیم ، فیل های هند و نهنگ های اقیانوس، حسش نمی کنن ، برای حسش باید حواست رو به اندازه زمین بزرگ کنی ، به اندازه آغوش خورشید باید دستاتو باز کنی . من نمی دونستم چی بگم . رو کرد به این آقا و گفت : اگه امیدوار باشی دوباره گم می شه ، داد زدم آقا حواست به رانندگیت با شه .
- رضا تولایی: وقتی برگشت و نگام کرد ، چهار ستون بدنم لرزید، لب هاش باز نشده گفت امیدوار باشی گم می شه ، دسته چک محکم توی دستم بود ، دوباره برگشت خیلی آروم اصلا به داد و بیداد این آقا توجه نکرد.یه دفعه داد زد ، سرعت همه چیز و گم می کنه ، چرا پیر می شیم چون لاستیک ها از گامها تند ترند از اسب ها سریعتر می دوند .این سرعت دقیقه ها رو تند می کنه ، نفس ها رو به نفس می ندازه ، سرعت ما رو پیر می کنه ، اما چرا زمین با این سرعت ما رو دیوونه نکرده تا حالا ، بعد توی آینه نگاه کرد و گفت خانم چشم سیاه شما یه راز داره ، چشمای سیاه همیشه راز دارن .
- ترسیدم از توی آینه نگام می کرد، چشمام رو بستم و تو خیابونو نگاه کردم ، این دو تا آقا هم هیچی نمی گفتن ، ترسیده بودن ، گفت چشم کروی است ، زمینم کره است . 170 هزار کیلومتر به سوی هیچ جا حرکت می کنه ، اما چشمها می تونن بهار و پا ییز و  ببینن. چشمها ساعتها رو به فصل می بینه ، چه آهنگی داره این سرعت ، عشق به زمین سکنی می ده، آرامش می ده ، عشق زمین رو می رقصونه ، یه دفعه شروع کرد تکان خوردن ، فرمون ماشین هم تکان می خورد ،ما تاب می خوردیم .
بابک دلاوری : فرمون ماشین و محکم گرفتم که به باقی ماشین ها نخوره ،گفتم نگه دار دیوونه ، سرش رو چرخ می داد ، می گفت در من عشق می رقصه، مثل زمین که سرعت گرفته ، پشت هم می گفت در من عشق می رقصه ، در من عشق می رقصه ، یه دفعه گفت می خام پیاده شم ، فرمون رو به کل ول کرده بود ، ترمز دستی و کشید، ماشین چرخ خورد و من سرم رفت تو داشبورد و پرت شدم عقب ، خودش محکم نشسته بود، می خواست پیاده شه ، چند تا ماشین پشت سرمون خوردن به هم ، این خانم جیغ می زد این آقا هم جیغ می زد ، یه ماشین محکم زد به عقب، من سرم و گرفته بودم، دستام خونی شده بود ، جناب سرهنگ این مرتیکه پاک دیوونه است .
- ستوان اسدی راننده رو بیار
 -چشم قربان
- جناب سرهنگ ، جناب سرهنگ
- چی شده این پیر مرده کیه ، این کیه آوردی ؟
- جناب سرهنگ راننده رو انداختم تو بازداشتگاه ، در و باز کردم این پیرمرده بود، به خدا توی بازداشتگاه هیچکی نبود، خودم انداختمش ، اون تو خالی بود .
-تو کی هستی؟
-سید محمد میر محبی هفتاد سالمه .

قم را برای همیشه خداحافظ


قصه نامه ای از من که مورد توجه قرار گرفت

بسم الله الرحمن الرحیم
امن یجیب مضطر اذا دعاها و یکشف السوء
برادر عزیز و صاحب ایمانم سید حسام جان
این نامه را  وقتی می خوانی که من برای همیشه از قم رفته ام ، برای همین عذر تقصیر مرا بپذیر که از این رفتن همیشگی و سر به بیابان گذاشتن ،چیزی به تو نگفتم ، گرچه خودت حالم را در این پنج سال دیده ای که چه قدر مضطر بودیم . همین بد حالی دائم الایام من که این روزها تشدید هم شده بود . چند باری به بد خلقی هم ختم شد ، چند باری به بگو و مگو هم رسید ، حلالم کن ، هرچه هست ظرف مصیبت برادرت پرشد.
می دانم که الان به خودت می گویی که چرا چنین کرد، طلبه ساعی حوزه علمیه قم که آقایان مدرسین ، بحث و فحص اش را می پسندیدند کجا رفت ؟ با خودت می گو یی ببین شیطان رجیم چه طور از قلعه ایمان حوزه علمیه هم عبور می کند و می زند به قلب "یحیی لاری".
نه برادر جان اطمینان می دهم که این پریشانی کار شیطان نیست ، حکما، بزرگترین تهمت ها بر خداوند این است که ما بندگان آنچه خدایی است را به شیطان نسبت می دهیم تا شاید تکلیف شاقی را ساقط کنیم و خلاص شویم .
سید حسام عزیز امید واثق دارم که تو هم بعد خواندن این نامه همین راه مرا پیشه کنی از این شهر بروی و دنیا و آخرتت را نجات دهی .
باری مرا که می شناسی روستازاده لارستانی که نام کنیه اش هم از همان دهات لارستان می آید ، ما جد اندر جد زاده همان لارستانیم در جنوب فارس و همسایه کویر ، آن روزهای اول که به قم آمده بودم و با شما هم درس و هم بحث شدم از آب قم گله می کردی که شور است . من ولی، لام از کام بر نیاوردم و لاجرعه نوشیدم .آخر جایی که ما هستیم همین آب شور هم به زحمت و قضا و قدر می رسد ، آب انبارهای ما به قناتی وصل نیست ،منتظر می مانیم تا باران بیاید و بعد این آب انبارها پر شود ورزقی برسد. ابوی مرحوم و رنجور من که عمری به عملگی و کشت دیم مشغول بود ، همان پنج سال پیش که به قم آمدم ،نصیحتی کرد و از من قسم گرفت همین یک نصیحت را اجرا کنم تا دعای خیرش همیشه بدرقه ام باشد . خیلی کوتاه گفت که نان حلال بخور. آمدم به قم و در اولین کاری که کردم همین شهریه را نگرفتم ، ایستادم به دکان آقای مرتضایی فر و چسب و سریشم زدن به کتاب . گنجشک روزی بودنم هم نگذاشت که دستم به غیر دراز شود . بعد دیدم همین نان حلال خوردن چشم را باز می کند ، در این پنج سال عارضه ای هم به جانم افتاد که شما خوب شاهدش بودی ، خس خس نفس ، در خودم تحقیق کردم، دیدم کاملا روحی است ، این درد بی درمان . هر چه در این شهر می مانم نفسم بیشتر می گیرد.
سید حسام جان ، در این پنج سال دینم  را به قم دیدم که به تاراج می رود ،آقایانی که بر سر منبر می روند از مکاسب می گویند و کسبه قم را  به ترازو و عدل فرمان می دهند . من ندانستم این همه مکاسب گفتن خود می شود کسبی . می دانی که از سیاست و امامت جماعت شدن بریده ام ، نان حلال  توصیه صعبی بود . پایم افتاد چند باری بروم به مجتمع امام خمینی برای مطالعه ، همین که شیخ مصباح فرمانده اش است و طلاب خارجی می گیرد که هزار برابر ما خرج دارند. گفتند نمی شود حتی برای مطالعه باید بیایی به محضر درس ، کارت بگیری ، رفتم همین مکلا های آخوند آمده بودند ، رحیم پور ازغدی .
در یکی از سخنرانی ها گفتم آقای ازغدی درسی که شما دادید سر تا سرش تهمت بود، حداقل من آیت الله منتظری را می شناسم و مستحق گفته های شما نبود.
سپردند که دیگر ایشان راراه ندهید . دیدم نصیحیت ابوی به نان حلال موسع است و به مکان و زمان حلال هم تسری می یابد . در این پنج سال در همه بی پناهی ها، به من طلبه کسی از آقایان مدرسین التفاتی نکرد. درس و بحث ها بیشتر دنیوی است و ناظر به رقابت بین علما.
در این سالها وبایی بدتر از آنچه به جان مردم شهر افتاد به دیانت حوزه افتاد. یادم نمی رود که همین هیات بزرگ شیخ پنا هیان جنب حضرت معصومه را شبی از شبهای ماه رمضان رفتم ، با طلبه ای که به دعوتش رفته بودم و از معنویات و کمالات شیخ سخن می گفت . نماز صبح را اقتدا کردیم و خواندیم ،  و بعد رفتیم و کنار آقای پنا هیان نشستیم . ایشان گفتند :"هر کس اینجا نماز می خواند اجرش را در همین دنیا خواهد دید.
از طلبه همراه پرسیدم یعنی چه ؟
گفت :حاج آقا پنا هیان دست بازی دارند در ارگا نها و می توانند ، برادران را در تهران مشغول کنند. در صدا و سیما ، نمایندگی رهبری در دانشگا هها و از این قبیل . ایشان معرف معروفی هستند. سینه ام به خس خس افتاد.سریعا آمدم حجره و نماز را دوباره خواندم ، این هم حرام بود ، نماز حرام، مثل نان حرام.
برادر حسام، آنقدر دیده ام که شرحش یک عمر می خواهد. مدتها بود که تصمیم گرفته بودم از قم بروم ، نه دیگر دلی به آقایان مدرسین داشتم و نه به اصلاح امور ، می دیدم هر ساعت که می گذرد ، چنگی به ایمانم می خورد و خسی به سینه ام می افتد.
چند روزی است که سینه ام فوران می کند، تنگی نفس دارم ، می دانم روحی است ، خیابانهای شهر مثل فشار قبر بر تنم می افتد. امروز با عبا و ردا مرا با همین موتور قراضه، کنار خیابان چهار مردان ایستاندند . گفتند که می خواهیم بر چراغ موتورت بنویسم" یا سید خراسانی ".
گفتم سید خراسانی کیست ؟
گفتند : مولایمان خامنه ای به قم می آید، سید خراسانی و سپهسالار امام زمان.
گفتم : این ابا طیل تعیین وقت ظهور است ، امام صادق فرمودند هر کس تعیین وقت کند، کذاب است چه سید خراسانی و چه غیر خراسانی .
مرا به باد کتک گرفتند و عبا و ردا را به خاک آلودند. سینه ام خس خس می کرد. حجره آمدم شما نبودید ، عبا را نگاه کردم، یاد نصیحت پدر افتادم، گفتم نکند این هم حرام است ،نکند به این جلد رفتن حرام است . چشمم پر اشک بود و قرآن را باز کردم :امن یجیب مظطر اذا دعاها و یکشف السوء.
انگشتر عقیق را عبا و ردا را تا کردم و بی اینکه خاکش را بتکانم گذاشتم به کناری ، احساس کردم مظطرم با این دلق و زناری که به تن کرده ام . این را به تن کسانی دیده ام که به هیچ دینی نیستند، با خودم گفتم مگر نه اینکه پیا مبر فرمود شبیه کفار نشوید.
سید حسام جان والله که این شهر مرا تنگ می شود، خدا حافظ تو ، قم را ترک می کنم ، اگر وعده دیداری بود ، به بیابانی قرار می گذاریم جایی که گم باشد و قم نباشد.
بنده مضطر خدا
یحیی لاری ذی القعده 1431