Monday, June 20, 2011

واحه



اسمش را گذاشته ام عملیاتِ بازی دراز. چه می دانم معلمی با تازیانه جهنم. ساعت 4 صبح  شنبه و دوشنبه از نارمک راه می افتم، می روم جنوبِ جنوب، تا بیابان تا ورامین.
 تازه ورامین هم نمی روم. سی کیلومتر دیگر باید  بدوم در کویر تا برسم به "قلعه بلند" یک جایی است تختِ سینه زمین. مدرسه دارد. چند تا بچه بیچاره گیر کرده اند در بی بضاعتی تقدیر و اسم ما هم شده است، طرح مناطق محروم.
تهران هم دوباره مدرسه و کلاسِ کنکور. حالم از ادبیات به هم می خورد، ماضی و مستقبل و جامد و مشتق، از این درک معنا. دلم می خواهد سر کلاس بگویم:"دو برادر که خدمت سلطان کردند"، این طور خیلی درست تر است. همه چیز سرجایش است.
 خوبی اش این است که تمام می شود.اردیبهشت است و یکی دو هفته دیگر امتحان و هر چه گفته ام به فراموشی می رود تا ابد. انگارهیچ وقت نبوده ام.
 من طاقتِ کویر ندارم و این بیابان دویدن. حس می کنم جنونِ اعماقم به سطح می آید. هر بار که این راه بی نهایت را می روم، موجودی درونم وُول می خورد که همه ی هفته باید سرکوبش کنم و دوباره این راه و زنده شدنش.
دیشب از دهانم در رفت به "مریم" گفتم کویر دارد دیوانه ام می کند. پایش را در یک کفش کرده که برویم کویر گردی. گفتم من از این دیوانه تر، دیگر شوهر بشو نیستم.
 اخم کرد و گذاشت به حساب بی خیالی و نخواستن سفر دونفره، بطری های آب را گذاشتم جایخی و خوابیدم.
هیچ چیز این دو ساعت را عادی نمی کند، از میدان شوش که رد شوم، کویر روشن می شود. همین طور وسعت محض. آفتاب که می زند، انگار هیچ وقت شب نبوده، من می مانم و این سیاهی جاده. موجود درونم پا می زند. عینِ زدن بر شکم حامله، همه زندگی جلوی چشمم می آید. دیرترین خاطرات، دورترین دوستان نوجوانی، هجوم خاطره.
یعنی می تواند دلیلش این باشد که وقتی هیچی دور و برت نیست، این ذهن باید چیزی بسازد تا بفهمی و بدانی که هستی و مفهوم بودن را به باد ندهی ؟
 رادیو ظبط و صدای عربده هر خواننده ای در سکوتِ بی همه چیز این سی چهل کیلومتر آخر که به" قلعه بلند"راه مانده، محو می شود. شده است سرم را از پنجره بیرون کردم و فحش دادم، زشت ترین حرفها که در کتاب فارسی نیست و باز هم این احساس، این موجود که دست و پا می زند درونم، جان نداده است.
هفته پیش نیسانی که از روبرو سر شاخ می آمد طرفم به دادم رسید، وگرنه همه درونم  مچاله شده بود. سرعت گرفته بودم از ترس ، گریختن از بیابان. یک لحظه جهت را گم کردم. مفهوم رفتن و آمدن به هم ریخت. اصلا مانده بودم که سوار این پراید هستم یا نه، مفهومِ ماشین، خودرو، چهار چرخه، جسمانیت،از دست می رفت. درختچه های" گز"
می آمدند و مثل پرنده از من می گذشتند.
 چشمهام سیاهی می رفت.دستم به فرمان ماشین بود و نبود.وانت بار شاخ به شاخم می آمد. یک لحظه نمی دانم، کسی آمد و آن موجود لعنتی درونم را به گوشه ای پرت کرد و فرمان را گرفت و کشید شانه جاده.هر آدمیزاد چند نفر است و من چندین نفر، شده ام راوی نزاعِ درونم.
محکم در را بستم، چراغ همسایه که روشن شد، رفته بودم، سپیده زده و میانِ کویر
می دویدم. چهارچرخ بر رود سیاه بیابان می تاخت.
 حساب کن، "تهران" تولد و" قلعه بلند" و آن قطارش مرگ. فقط دو ساعت راه مانده، بستگی به سرعت دارد و اینکه پراید سواری یا الاغ.
 این وسط هم زن و زندگی و بچه ؛ بچه سرعت را بالا می برد و ته اش می شود بلند قلعه  و قطار منتظر است. هفته پیش بچه های مدرسه  را برده بودیم کنار ریل ، کمک کردند، بُته های گز و گون را کندند و بعد نفت سیاه ریختند که دیگر جنبده ای تا ریل ریشه ندواند.  قطار مرگ از هر زندگی بیزار است. درونم در می زند، دوباره همان حالت شدم. از ورامین که رد می شوم و این سی چهل کیلومتر آخر برزخی ام. شیشه ها را دادم پایین. باد چسبناکِ صبحگاهی و شن تا مجاری نفس ام رفت. آفتاب پخش شده بود بر سر هیچ. بیهودگیِ روشن. فرقش با تاریکی، تشنگی است.
 دستم با تکان ماشین خط افتاد و آب ریخت بر یقه و رفت، ماشین جوش آورد و زدم  کناری.آب را خالی کردم به حلقوم رادیاتور. نشستم به پای لاستیک. آفتاب طاق باز. نگاهم تا افق رفت و برگشت. امتداد، ممتد، مَد، هر چه صفت که بتوان کشید بی فعل و بی قید، تلنبارِ هیچ.
گردباد ریزی کنار جاده می رفت، از آنها که توانش بردنِ برگی است که آن هم نیست، رقص اش نگاه کردم.غم بی دلیلی چنبره زد کنارم. راه افتادم. جاده را پا زدم و افتادم به خاک، خِس خِس شن و رفتم. ماشین محو شد. گم شدم، فقط با چند گام گم شدم. دور خودم گشتم، بدتر شد. چپ و راست بی معنا، تا افق مثل کفِ دست، بی انگشتِ اشاره.
 ترس به جانم افتاد. جلوتر رفتم، با خودم فکر می کردم جلو می روم یا عقب. جاده لعنتی مثل اینکه بلند شده و رفته بود. از همه زمان و مکان همین ساعت مچی ماند. راه می رفتم. هر وقتی بوته های خاک گرفته بود و دیگر خالی و شن، سایه ام بود و تشنگی. آن موجود لعنتی داشت همه درونم را محو می کرد. گوشم وز وز می کرد و می رفتم. اگر می مردم کرکس هم نبود. تنهایی. تنهایی خودِ ترس است که نقاب انداخته. اگر ساعت مچی نبود، باورم نمی شد از آبادی و تمدن آمده ام. کویر می بلعید و فرو نمی دادم.
  گم شدم. داد زدم ، تف کردم بر زمین. صدام گرفت و حلقم خشکید. کویر خشکی اش را می چپاند در دهانم که صدا نکنم. ساعت مچی می گفت الان از زنگ تفریح دوم گذشته و باید بروم ناهار.آب هم نبود. باز رفتم، مسیرم را کامل برعکس کردم. معمولا همیشه همان مسیری در زندگی درست بود که نرفته بودم. از خودم پرسیدم کدام سمت بروم  و برعکس اش را رفتم.
 از وقت ناهار گذشت و به نماز رسید. خدا هم در کویر گم می شود. اُبهت تنهایی به هیچِ عظیمی می رسد که همه اسمها بی معنی است. تازه فهیدم از همه چیز فقط اسم می دانم اسمهای بی معنا مثل قلعه بلند، تهران ، جاده ابریشم ، قصر بهرام. ساعت رسید به وقتی که جایی بچه ها تعطیل می شدند.
  نشستم به شن. نشانه ای نبود، مگر سمت چپ، سمت ساعت مچی. نگاهم را تیز کردم جایی آن دور زمین پست می شد ، از اینجا به سرخی می زد، تا دیدم  راه افتادم ، دویدم. فقط یک جا در این افق بود که شبیه این همه نبود.   
خاک سرخ می شد، اُخرایی. بعد می رفت تا می رسید به پابوسِ یک چمن متواضع. مثل کرکِ قالی نرم بود. رسیدم. می شد که بدوم یک نفس و دو نفس و سبزه تمام نشود. اما افق کویر بود. همان تپه ماهورها. 
 پام سست شد. افتادم. باورم نمی شد. سبزه ها خیس بود. خاک نفس می کشید مثلِ دختری در خواب. تر شدم. چرخ زدم بر زمین. چشمم افتاد به برقِ آب، از جایی می تراوید. دستم بر زمین بو می کشید. میان سبزه ها دست کشیدم. آب از جایی شور می گرفت. قطره قطره در سبزه ها، میان این همه شن. جایی عمق گرفته بود، به اندازه یک مشت، آب از منفذه ای می آمد. آنقدر زلال که همه دانه های شن، انگار زیر ذره بین باشند ،هر دانه مثل الماس برق می زد. خوابیدم. سرم میان شن فرو رفت. آب پیچید به  گوشم. صدا می کرد و می رفت ،تا کناره های چشمم را گرفت. تمام تنم خیس شد و آفتاب می زد.از میان آب، سرم چرخید. چند قدم مانده تا من، پله بود و یک ایوان و بعد هیچ. ایوانی مانده از خانه ای محو. از آغوش آب بلند شدم، پله ها را رفتم تا ایوان.همان خاک اُخرایی فرش کرده بودش و دو قاب عکسِ خالی افتاده به کناری. از این ایوانِ مدائن می شد، همه واحه را دید درکمندِ کویر. قابهای بی عکس خاطره گنگ آدمی داشت. به رنگِ ساده چوب و بی نقش، بی شیشه و تکلف. کنجکاوی در گیجی ای بُهت نیست. میان کویر، واحه و ایوان؟ آنقدر سوال داشتم که دیگر جواب هم سوال شد. نشستم بر ایوان ، قابها را درست گذاشتم همان جا که بود، آنقدر آرام که برداشتن ام به چشم نیاید. می ترسیدم صاحب این خانه ویران بیاید و فکر کند کسی اینجا بوده، ترس از صاحبِ قابهای خالی. دستم خورد به شیشه عطر کوچکی که کز کرده بود کناره خاک و به چشم نمی آمد.ته شیشیه هنوز قطره ای مانده بود. سرپیچ را چرخاندم و انبوه بویناکِ سبزه های متراکم آزاد شد ، خالص و عریان ،زلف خرمایی رها بر باد. با انگشت اشاره، اشکِ عطر را زدم به شریان گردن.دستِ عطر سرم چرخاند سوی افق.
آفتاب افتاده بود و ماه محوی گوشه آسمان نشسته که از آبی می رفت به سرخی غروب. سمتِ ساعت مچی، آن دور، سایه ای گنگ بود و سیاهی، جاده بود و ماشین لعنتی. پیداشده بودم.
دو سه روزی جواب مریم را می دادم که این بویِ عطر از کجا آمده.حالیش کردم که کسی در مدرسه از دوستان قدیمِ خارج نشین، آمده بود و این عطرِ خوب را به من زد و رفت.
عطر معصوم.می گفت زنانه است. زنها در پسِ هر بوی خوش فاجعه می بینند.دردسری شد این رایحه. ناظم و مدیر و معلم ها هم می پرسیدند.همان قصه را گفتم که کسی از خارج آمد. چه طور می گفتم واحه ای در کویر، ایوانی اُخرایی و شیشه ای افتاده به خاک. دروغ همیشه از حقیقت باور پذیرتر است. تا آخر هفته از یاد همه رفته بود. خبری از حسِ عطر نبود، تا اینکه سرو کله حسام پیدا شد. مثل همیشه آشفته. یکسالی بود که حق التدریس می آمد و کلاسهای تقویتی ریاضی. نظم نداشت. نمی شد کلاس سالانه ای بردارد. اما خوب بود، از آن معلمها که نکته می گویند و ذهنِ طراح سوالات را می خوانند. جان می داد برای کلاس کنکور، ولی نظم نداشت.همیشه خواب آلوده، معتاد نبود این را همه یقین کرده بودیم. مدیر به زور فرستاده بودش آزمایش، برگه پا کی اش را آورد و کوباند روی میز.
 می آمد و قبل از کلاس چای و سیگاری و دوباره وسط کلاس می زد بیرون و سیگاری می گیراند و می رفت. مثلِ غواصی  که بالا می آید و نفسی می گیرد. حرفی هم نمی زد، فقط میان پُک های سیگار، به هر کس که کنارش بود می گفت چه خبر و بی انتظار جواب، دودش را رها می کرد و سرش آن سو.
نشست کنارم و هنوز فندک به سیگار نرسیده، آرام و ترسیده نگاهم کرد و گفت:
_ کجا بودی؟
-چی و کجا بودم؟
-این بوی عطر، این عطر چیه، کجا بودی؟
-بوی عطر نمی دم.
آقا صفا، سینی چای را برداشت و دهانش باز شد: یکی از دوستاش از خارج اومده بوده، این سوغاتی رو زده به آقا معلم، بوش مونده وخودش رفته، حالا که بویی نمی ده ، ماشالا چه شامه ای دارید شما.
جای انکار نبود، سینی چایی رفت و حسام نشست روبروم. مثلِ  بازجویی غمگینِ.
-جان هر کی دوست داری، ترو خدا بگو کجا بودی، این عطر، این عطر از کجا اومده؟
 یک دفعه افتاد به پام و هق هق گریه.
- مرد حسابی چته، چرا این طوری می کنی؟
صداش بالا رفت انگار نه انگار که مدرسه است و آبرویی.
بلندش کردم.
-پا شو ،پا شو، بریم بیرون.

فرو رفت در صندلی ماشین. تازه دیدم از یکسال پیش چه قدر پیر شده، چروکهای خشکِ پیشانی و شقیقه های سپید، ازسوالِ عطر خالی شده بود.انگار نه انگار که محتاج جواب بود. اشک می دوید. مخاطبِ گریه باید سکوت کند تا باران بند آید و آفتابِ حرف بزند: 
"-یکسال پیش دیدمش.نمایشگاه نقاشی دانشجویی بود. اتفاقی رفته بودم. یه تابلوی ارزان می خواستم برای دیوار لخت خانه، بین اون همه طبیعت بی جان و با جان و تمثال و نقاشی خط ، یک دفعه چشمم خورد به تابلویی که اولش مسخره به نظرم اومد.
 یه نفر لبخند ژوکند رو کشیده بود و یه نقاب انداخته بود روی صورت مونالیزا و فقط از دستاش می شد، یادِ اون لبخند افتاد. زیرش هم نوشته بود، چنین نیز هم نخواهد ماند. با خودم فکر کردم، اگه روزی پرده رو کنار بزنه چی. دیگه مسخره نبود. تبسمی همه دنیا رو پر می کرد. حس انتظاری روی بوم نشسته بود که می شد سالها منتظرش موند. مسوول نمایشگاه را صدا کردم و آخرش نقاش پیدا شد.
پرده انداخت. خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم. اسمش اندازه تابلوعجیب بود. گفت که حاصل شاعرانگی اجدادیه،" دریا آرام".
تابلو فروشی نبود، گفت به جای تابلو قهوه مهمونم می کنه. رفتیم کافه کنارِ نمایشگاه. تازه فهمیدم نمی شه با قهوه خداحافظی کرد.
- "خانوم آرام. واقعا نمی دونم چی بگم، امروز اومده بودم تابلویی بخرم و برم و حالا یه قهوه ترک و شما."
-"یعنی ضرر کردین، شاید هم خریدی و خبر نداری."
 معمولا این دخترها هستند که سرخ و سفید می شن ولی من با یه جرعه قهوه تب کردم. تازه حرفش گل انداخته بود، مثل لبش.
-"فکر کن من یه تابلو هستم برای دیوارخونه شما. به نظرت کجای خونه بیشتر جلوه می کنم؟"
- نمی فهمم خانومِ آرام، سرم گیج می ره از حرفای شما.
- فکر می کنی کجا هستی یا بهتره بگم کجا هستیم؟
-خب ما کنار موزه هنر معاصریم، کافه تک، بالای خیابون انقلاب و نرسیده به بلوار کشاورز.
خندید و چشمهاش خمار شد.
-نه پسرِ خوب، ما در خواب هستیم، خواب.
-چی؟
-من و تو در خوابیم ،الان ماه از سرمه ای آسمون گذشته. ما تویِ یه شبِ آرام زمستونی داریم حرف می زنیم.
می خواستم داد بزنم مسخرم نکن که انگشتش را کشید به دستم. پرتاب شدم . جستم و بیدار. من بودم و دیوارهای لخت خانه و صدای تِیک تاک ساعت درعمق شب.
همون وقت آژانس گرفتم و راه افتادم. رفتم موزه هنرهای معاصر، سرد بود و شبِ مهتابی دور و بر و می گشتم ، سکوت بود، ترس بود. می دونستم خواب ندیدم. این خواب نبود ، شب نبود، زمستون نبود.
 صبح که در موزه باز شد از دربون پرسیدم. اصلا همچین نمایشگاهی نبود. کافه تک هم  سه سال پیش بسته شده بود. مثل مرغ سرکنده همین طور دور و بر موزه می گشتم. دنبال یه نشونی، یه چیزی که نشون بده اصلا روز و شب دروغه. من خواب نبودم.
هوش و حواسم به هم ریخته بود، تا ظهر خیابونها رو گز کردم. سرم درد می کرد، طعم دهنم قهوه نیم خورده بود و نگاه می کردم به ردپای انگشتش روی دستم که چیزی بلندم کرد و پرتم شدم توی جوب آب.مردم ریخته بودن دورم. راننده فحش می داد و تو سرش می زد. سرم داغ شده بود، چشمم رو باز کردم، سرم پانسمان شده بود و به دستم سُرم. زنگ زدم مدرسه گفتم بیمارستانم. تو اومدی حال و احوال.
 گفتی راننده می گه وسط خیابون مست داشت راه می رفت. به پلیس گفته اصلا تو حال خودش نبود.
 گفتم یه سیگار به من بده، من مست نبودم.می خای برم آزمایش بدم. حالا کی مرخص می شم از این گورستون.
 یه شعر خوندی که همه چیز و  یادم انداخت: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند/ چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند.
وقتی رفتی، اومد ملاقاتم.
-چی شده پسرِ خوب.
-دریا خانوم. دنبال شما بودم که این بلا سرم اومد.
همه دردم رفته بود، نشست کنارم.
-آدم که توبیداری دنبالِ خواب نمی گرده.
-یعنی الان هم خوابم.
خندید.
دو، سه روز بعدش مرخص ام کردن. دکتر می گفت به خیر گذشته و نزدیک بوده که ضایعه مغزی پیدا کنم. نمی دونم شاید هم مخ ام تکان خورد و دکتر نفهمید.
از اون روز به بعد دریا رو می دیدم ، قرار می گذاشتیم. برای دیدنش نیاز به خواب داشتم. به وقتِ بیداری قرار می گذاشت و من نا چار بودم بخوابم. قرص های خواب شروع شد. همه زندگی ام به هم ریخت. می گفت هفت غروب به وقت شما، سه بعد از ظهر به وقت شما. به زمانِ دریا، تابستون بود و به زمان ما آخرایِ زمستون. سرد می شدم. گرم می شدم.
 یه بار خیلی دیر رسید سر قرار، یادم هست مدتها ایستاده بودم. روبروی سینما آستارا، میدون تجریش. مردم می رفتن و می اومدن، یکی ازم آتیش خواست. کی می دونست که همه خوابیم. وقتی اومد آشفته بود، گفت پدرش رو بردن بیمارستان، حالش به هم خورده. گریه هم کرد، می خواستم دستش رو بگیرم،کشید. معذرت خواستم. گفت اگه دستم رو بگیری بیدار می شی، هر لمسی جداییه.
با اینکه شش ماه از دوستی ما می گذشت، اما نمی دونستم پدر و مادرش کجان، کی هست، چی خونده ، کجا کار می کنه. اصلا نیازی هم بود؟ وقتی همه اش خواب بود. فقط همین حضور و آرامش و دیگه هیچ. تا یه بار خودش به حرف اومد. گفت می خاد به خانواده اش معرفی ام کنه. از دهنم پرید و پرسیدم که اونها هم می دونن که خوابیم. انگار حرف بدی زده بودم.
-پسر خوب تو همه شهرها و بینِ همه آدمها، فقط من و تو می دونیم که خوابیم.
 قرار بعدی پارک نیاوران. دوربین عکاسی دستش بود و داد به رهگذری و با هم عکس گرفتیم. بعد من ازش عکس گرفتم ، پشت لنز دوربین، دختری بود با چشمهای کشیده سیاه و موهای خرمایی رفته به پستوی روسری لاجوردی که چند تارِ آزادش مثل درختِ بید پشت سر به نسیم آخرهای شهریور، تاب می خورد.
وسطهایِ مهر به وقتِ دریا، دعوت ام کرد. کوچه پس کوچه های دزاشیب. یه خونه باغ، پدر و مادرش پیر بودند و پدرش بعد از اون حمله قلبی زیاد حال و حوصله نداشت. نشسته بود تو ایوان، من رو که دید خنده کمرنگی کرد و با دست گفت برم داخل.
خرمایی موها رو رها کرده بود و چشمهاش نگاهم رو دزدید. مونالیزا در نقاب بود و به دیوار رو برو. مادرش سلام کرد و خوش آمد گویی. دریا با یه ظرف انگور قرمز طرفم اومد و تعارف کرد. دستم به جای حبه ها خورد به دستش.
مادر و پدرش گفته بودند چه زود رفت و دریا گفته بود باز هم میاد.
هر روز خواب آلوده تر می شدم. بیداری که دوست نداشتم به موازاتِ خوابی که عاشقش بودم امتداد پیدا می کرد. بیداری یه اتاقِ انتظار بود و همین. بیمار شدم. حالت تهوع. قرص های خواب مسمومم می کرد. فرق خواب و بیداری رو نمی فهمیدم و بر سر قرار های نیامده بیداری می رفتم و منتظرش می موندم.
نشسته بودیم در ایوانِ خانه، عکس ها رو که قاب کرده بود آورد. من و دریا زیر درخت بید و دومی تنها دریا.
-تو داری داغون می شی، نمی تونم آب شدنت رو ببینم. این رفت و آمد به خواب و بیداری بیمارت کرده پسرِ خوب.
-من کاری تو بیداری ندارم. بیدارم که بخوابم.
-نه، تو از دنیای دیگه ای هستی. نمی تونیم باهم باشیم. حتی لمس ساده دستها همه چیز رو متلاشی می کنه.
- نمی خام برگردم، دیگه بیداری آزارم می ده.
-خواب هم داره تو رو می کشه. من نمی خام بمیری. برای همین  کاری می کنم که راحت بخوابی.
قاب رو از عکس ها خالی کرد. بعد یه شیشیه عطر کوچیک  نشونم داد.
-قدیمی ها می گن عطر دوری میاره، نمی خام ازت دور بشم. ولی نمی تونم.داری تو برزخ خواب و بیداری بیمار می شی. تو دیگه من رو نمی بینی. اما یه روزی اگه این عطر رو شنیدی، بدون که واقعا بی تابم. این عطر صدای منه از دنیایِ خواب. 
گریه می کردم و تنم می لرزید، دستِ دریا  تو هوا رقصید و با تلنگرِ عطر از خواب به بیداری سقوط کردم."

خرداد به آخرها رسید و بچه ها هر چه گفته بودم را به بازیگوشی تابستان می دادند.روز آخر کویر رفتن بود، مطمئن بودم که قلعه بلند نمی روم. از وقتی در ماشین و بستی و رفتی بی اینکه بپرسی عطر از کجا آمده، ندیدمت.   
 مدیر می گفت با قرص خواب آور تمامش کردی، ولی فقط من می دانستم به خوابِ خواب رفته ای. زده ام به عمقِ کویر، باور می کنم که واحه ای هست و دریایی. آرام بر این سبزه  خوابید ه ام. حسِ رویش و عبور دارم. میان من و زمین، آسمان است.
     












 
                        
               
  
            

                                 


          
  

Thursday, April 14, 2011

اولین بارها


ملنگم، یعنی یک جورهایی نیمه مست، به جان شما اگر لبی ترکرده باشم، اجازه بفرمایید، اجازه، اجازه. من اصلا در این ساعت که از 10 شب گذشته، مست نیستم.
 در کمال بلوغ و عقل و چیزهای دیگر، مثل یک حیوان درنده که می خواهد یک حیوان رمنده را جر بدهد، هشیارم.
 فقط می خواستم بگویم اولین باری که این غلط را کردم، یعنی آن مایعِ تند و تیز را از گلو سُراندم پایین کی بود. فکر کن خانه یکی از دوستان و همکاران، جایی درهمین شهر، مستی هم که شمال و جنوب ندارد.
 حالا هم فکر نکنی که مستم، ما که اهل این حرفها نبودیم، تا به خودمان آمدیم و بالغ شدیم، پشت بندش غسل جنابت پشت غسل جنابت. در خواب مصیبتی می شد، واقعا از زیر می خیساند، جایش می ماند و یک لکه زرد مثل نقشه اروپا.
 نه اینکه  اروپا دیده باشیم . تا شاه عبدالعظیم بیشتر نرفتیم . ولی در خواب لابد زنی، عروسی و دختر گیسو طلایی می دیدیم که این طورمی شد. تا بلند شویم هم هزار استغفر الله گفته بودیم.
 فکر می کردم گناه است. آخوند مسجد می گفت نه گناه نیست، برای مردِ بالغِ مومن پیش می آید . آن یکی کار گناه است ، آن یکی کار هم شد. اول بار در مدسه شنیدم . خب بچه ها یک چیزهایی می گفتند صابون و شامپو و ازاین حرف ها. من مفصلش را از عباس شنیدم ، بغل دستی ام بود با موهای بلند خوش تاب که کمی به زردی می زد . گفت خاک بر سرت تا حالا .... تو دیگر چه خری هستی.
 به همان حالِ خواب رسیدم، ولی این دفعه بیدار بودم. این گناه بود و آن یکی نه. فرقش این بود که در خواب می شد هر غلطی کرد و در بیداری نمی شد .اما نتیجه اش نقشه جغرافیا نبود .زیر دوش می رفتم ، مادرم شک می برد که مگر این مرغابی است.
 غسل جنابت این حرف ها نمی شناخت. تیمم بدل از غسل هم وقتی آب هست، نمی توان کرد. آخوند هیات می گفت. نماز را نمی شد ترک کرد ، آن حرکت ممتدِ اسغفار واجب راهم نمی شد.
بر پدرهر چه بلوغ است لعنت. از مسجد تا گناه راهی نبود.یک نماز مغرب و عشاء است، سرجمع باجماعت و تعقیبات و حتی کمیل پنج شنبه ها می کند دو ساعت.آن وقت تا صبح چه قدر راه است شش، هفت ساعت.
 باید نهایتا دو ساعت توشه آخرت بر می داشتم و سپر تقوی تن می کردم، آن وقت تا صبح لعنت بر شیطان همه ذخیر ه تقوی دود می شد و به هوا می رفت.
خواستم خودم راتقویت کنم ، نباید از شیطان شکست می خوردم. شیطان که شب ها وقتی خواب بودم بیدارم می کرد. همه چیز را بیدار می کرد. انگار که یک دست سحر آمیز داشته باشد ، می کشید روی ملحفه و پتو و می آمد تا همه جا. من حواسم به دستش بود . دستش را نمی گرفتم . یعنی خودم را به خواب می زدم . خدا خدا می کردم که شیطان دستش را برندارد. هر چه باشد از ملائک مقرب بوده ، کلی عبادت کرده یک جورهایی فرشته است. از آتش و هر چه ساختنش را کاری ندارم. لعنت بر شیطان. حتی این را هم می گفتم ، اما مگر دست بر می داشت.
 می فهمیدم که دستش گرم است. ناسلامتی آتش مزاج است. از همه جا رد می شد، مثلِ مخملی آرام و نرم خیز بر می داشت به تنم ، من اصلا نمی ترسیدم ، لذت می بردم. شیطان لذت بخش بود. یکبار هنوز از شب مانده بود ، بعد از نماز صبح، پلک هام گرم شده بود، احساس کردم در آب غوطه ورم ،یک حالت بی حالی ناب و خلسه وار ، خُنک و گرم. می فهمی چه می گویم ، تا حالا فکرش را کردی وقتی آب داغ و سرد به هم می آمیزند چه حالی می شود.
 اندام آب گرم می رود زیر پوست آب سرد، چه لذتی می برد آب. تنم داشت غرق می شد. یک نفر مثل اینکه مژه هایم رانوازش کند ، چشمم را آرام بازکرد، نه اینکه پلک زده باشم . یک دفعه فهمیدم که دست شیطان روی تنم آرام می لغزد. دستش را گرفتم ، دست داغی بود. سرانگشتش را ناز کردم. بعد یک آخ بلند گفتم .
دست خودم بود. دست خودم .
 آنقدر ترسیدم که هر بنی بشری در خانه بود آمد بالای سرم. زیر بالشت رامی گشتند. دنبال سوسک و مار و عقرب. مادرم از جا کندم تا بلکه بالا و پا یین ام را بِجورد. داشتم با چشمهای خیره دستهام را نگاه می کردم . دستهایی که مال من بود و نبود .
مادرم سرش را تکان می داد ، نقشه اروپا روی ملحفه ها رد انداخته بود . یک خاک بر سرت گفت و من با همان دستها که معلوم نبود مال من است محکم زدم بر سرم و گفتم یا امام زمان .
 ماردم گفت خفه
هیچی نگفتم. باید کاری می کردم. حالا شیطان دستش در دست من بود، اصلا دست من بود، از هرچه مقدسات است، کمک خواستم . همه نمازهایم جماعت شد. چهارشنبه شب هیات، شب جمعه کمیل . جمعه ها ندبه.
حتی رفتم باشگاه و اسم نوشتم. لگدپرانی و مشت زنی . بچه ها می گفتند برای اینکه فشار آن لامصب کم شود و دست شیطان را شبها ببندم ، یک راهش این است که یک کمربند سفت، مثل کمربند کاراته را همیشه ببندی.
 محکم می بستم . شب و روز زیر همه لباسهایم بود ، فشار می آورد به کمرم . حداقل خوبیش این بود که مثل نخ که دور انگشت می بندند تا چیزی یادشان بماند. یادم می انداخت که برای چه بستم . یک جور کمربند تقوی که از مشرق آمده بود.
محرم داشت می رسید ، محله سیاه می شد ، مغازه ها پرچم های سرخ و سبز می زدند. خودم را آماده کرده بودم تا برای همه چیز زاربزنم . برای محله ، برای بچه های یتیم ، برای خودم ،برای دست شیطان. دیگر پدر جد شیطان در می آمد.
 صبح تا شب هیات مثل اورژانس باز بود . ماهم که سینه زن بودیم، از شب اول گریه کردم . امام حسین رااز ماهها قبل تر تعقیب کرده بودیم . از ذی الحجه و دعای عرفه و حرکتش از مدینه  تا کوفه و در این ده روز دل ها یکراست می رفت کربلا.
چراغها خاموش می شد.هیچ کس آن یکی را نمی دید .خجالتی نبود. لباس ها نبود. دستهام مثل شلاق بالا می رفت. سینه ام سرخ می شد. خیس می شد. صدام خش برمی داشت. هق هق می کردم. نفس ام بند
می آمد. تشنه بودم اما آب را به این راحتی نمی شد در این ده روز از گلو پایین داد.
 بوی اسفند و قیمه همه جا را پر می کرد. از دست شیطان خبری نبود. کمربند را که روی کمرم جا انداخته بود، در آوردم . خیالم این بود که شیطان دست از سرم برداشته ، برداشته بود. چند ماهی می شد. مقدسات کار خودش را کرد. گریه و تسبیح و ذکر همه چیز رابه خیر کرده بود.
 وسط هیات سینه می زدم .چراغ ها خاموش بود. صدا پر بود ، صدای بمِ زنگ داری که تن می لرزاند. پارچه های سیاه همه جا رامی پوشاند . نورِ ماه و خیابان، مجال حضور نداشت. درزی نبود. فقط حسی می گفت دست ها بالا می رود و شلاقش می خورد بر سینه و صدایش با خیسی عرق می پاشد به فضای تنگ و تاریک.
 روزهای آخر عزاداری بود. چراغ ها را دیر روشن کردند، یعنی جماعت نمی گذاشتند.همه چیز جور دیگر شد. مداح و بلند گو می خواستند تمامش کنند و رو ضه و دعای آخر اما نمی شد.
 جماعت نمی گذاشت. دست ها می رفت و می آمد . من از بلوغ گذشته بودم . در آن تاریکی حس
می کردم با هر دستی که بالا می رود، پله راطی می کنم . مرحله ای آرام پشت سر می ماند. از تاریکی ترسیدم. دستم سرعتش را کم می کرد و عمق تاریکی تنگ و تار را نرم می شکافت. میان آن همه صدا ، صدای قلبم را می شنیدم . خونم را حس می کردم که از قلب فوران می زد به چهارسوی بدنم.
 چراغ ها را روشن نمی کردند. شک کردم که این دست من است که می رود و می آید . هیچ چیزی به اختیار من نبود. در تاریکی و صدا و گریه پاک خودم را گم کردم. زمان و مکان گم شد.
 یعنی اصلا نمی دانستم کجای هیات ایستادم. کنار در، یا آن بالا نزدیک منبرِ کوتاه چوبی.
 چشم هام فقط حس حرکت رامی دید . شک کردم به دیدن، به رفت و آمد دستم . به خودم که هستم و نیستم ، به کسی که کنارم بود یا نبود. فقط یک نفر مانده بود که توی ذهنم حرف می زد و معلوم نبود کجاست. در ذهن من که جایم مشخص نبود؟
 چیزی درون و بیرونم شکست. اعتقادم از بالای پشت بام به کف آسفالت افتاد. ترک بر نداشت، خرد شد.
 بعد هر چه ماشین در شهر بود له اش کرد ، بند بندش متلاشی شد و خاکروبه اش را به بیابان بردند. چراغ هاکه روشن شد، هیچ کس را نمی شناختم.
چهره ها به یادم نمی آمد. اصلا نفهمیدم کجایم و اینها که دور و برم حرف می زنند و بعدِ آن همه گریه، می خندند و دست می دهند و می روند و زیر پوش های سفید را بر تن عرق کرده می پوشند، از کجا آمدند.
 زدم بیرون. هوا سرد بود. من داغ داغ، آب داغی بودم که درون آب سرد سُر می خورد. چیزی را جا گذاشتم . گم کردم . دستم را نگاه کردم ، پاهام سبقت گرفت و تا خانه دویدم . از ترس بود یا تنهایی . حواسم نیست . مثل کسی که فرار می کند از توهم و شاید از هیچ، به خانه که رسیدم، هجده سالم بود.