Tuesday, March 29, 2011

سکوت دور


اولین زنگ ها از یکسال پیش ، حالا یکی دو ماه این طرف و آن طرف تر شروع شد.
 شماره ها نزدیک به هم بود. یعنی تقریبا می شد حدس زد از کجاهاست. البته از خیلی جاها می توانست باشد. از انقلاب تا جمهوری و از آن طرف تا ستارخان و بلوار کشاورز بگیر تا کریمخان و هفت تیر . تمام باجه های تلفن عمومی این محدوده که ششصد و خرده ای و هشتصد و خرده ای است، می توانست باشد. ساعتش هم از 4 بعد از ظهر متغیر بود تا ساعت 8 شب. یعنی بیشترین احتمال بر سرِ ساعت 5 بود تا 6 عصر، در این زمان ها بیشتر و بیشتر می شد انتظار داشت تا زنگ بزند.
 اولش اعتنایی نمی کردم ، اتفاق خاصی هم نمی افتاد. چند بار" الو الو" و بعدش گوشی موبایل را قطع
می کردم.
 آنقدر سرم شلوغ بود که حال و حوصله نداشتم. یکبار یکی از همین ها زنگ زده بود و می گفت آنجا کجاست.گفتم دادش موبایل را گرفتی ، بعد گفت شما کی هستید . دیدم طرف از مریخ آمده، اعصاب درست و درمانی هم که ندارم. هر چه از دهانم در آمد، حواله اش کردم .
این زنگ های دم و بی وقت هم برای ام، جالب نبود تا اینکه دیدم ساعت و وقت دارد.
شماره ها یک جوری هر روزه است و از همه عجیب و غریب تر اینکه پشتش هیچ صدایی نیست. البته خلاء هم نبود. صدای همهمه مردم توی پیاده رو، صدای شوفرها که مسافر سوار می کردند.
مثل این بود که کسی گوشی را گرفته و با سعی تمام، نفسش را هم نزدیک گوشی نمی کند، تا مبادا با صدای نفسش شناخته شود.
زنگ ها ماهی یکبار بود ، این وقتی بود که اعتنا نمی کردم ، بعد هردو هفته یکبار تقریبا زنگ می زد تا رسید به هفته ای یکبار.
می ایستادم و چند دقیقه ای سکوتی که از دور می آمد را گوش می دادم. آنقدر که بالاخره خودش قطع
می شد. یک جور هیجان داشتم ، چه کسی می توانست باشد. هر چه فکر می کردم عقلم به جایی
نمی رسید.
زنگ ها روزها را به هم نزدیک کرده بود ، تمامِ تنم می لرزید از اینکه فکر کنم" او" باشد . دیگر هر روز از ساعت 5 تا 7 شب منتظر بودم و موبایل به دست این ور و آن ور می رفتم. زنگ می زد و چند دقیقه ای گوشی دستم بود. به عادت همیشه چند تا الو الو می گفتم و بعد مثل خودش سکوت می کردم.
 تمام ذهن ام را متمرکز می کردم تا صداها را بشنوم. صدای نفس ها را. باز صدایِ خیابان بود و سر و صدای گنگِ آدم هایی که آن دور و اطراف بودند.
 یک چند لحظه ای می گذشت و قطع می کرد. سریع به همان شماره زنگ می زدم ، بوقِ ممتد گوش کر کنی جوابم را می داد. تلفن عمومی بود و می رفت تا فردا و پس فردا که حتما زنگ می زد.
 اگر چند روزی زنگ نمی زد ، پاک دلواپس می شدم. یک جورهایی دیگر نمی توانستم به زنگ نزدن عادت کنم.دوباره زنگ زد. تمام هوش و حواسم را جمع کردم. صدا ها همان بود.
 گفتم: سلام
بااینکه از آن سوی خط هیچ صدایی نمی آمد جز سرو صدای خیابان ولی حس کردم که غافلگیر شده، پرسیدم :شما کی هستید، چرا به من زنگ می زنید . من دوست ندارم کسی سرِ کارم بذاره.
جمله هام همین طور منقطع شد. سکوت لعنتی، همیشه همین طور است، جمله ها راقطع و پاره پاره
می کند.
از رو نرفتم ، گپ زدم از خودم گفتم. از کار و بارم . همه را گوش می داد. اگر" او" هم بود، همین کار را می کرد. همیشه حرف هام را گوش می داد ،بی اینکه حرف زیادی بزند. چند کلمه ای که می گفت ،آرامش می داد و همین بس بود ، حتی اگر سکوت می کرد.
گفتم :می تونی چند دقیقه دیگه زنگ بزنی.
شاید می خواستم ارتباطی بگیرم ، خسته شده بودم ، بس که از پشتِ خط سکوت می شنیدم . قطع کرد و چند دقیقه بعد زنگ زد . ذوق کردم ، حرفم را گوش می داد، من توانسته بودم با یک سکوت حرف بزنم.
دوباره حرف زدم ، از روزهایی که گذشت و خاطراتی که بی" او" رفت. حالا میان این حرف ها به خودم هم تشر می زدم که دیوانه، اصلا معلوم نیست با کی حرف می زنی . یک آدم غریبه ی بیکارِ مردم آزار، توی خاک برسرِ از همه جا بی خبر را گذاشته سر کار.
 شاید "او" نباشد . اصلا او کجاست . در پسِ این همه سال ها بی خبری . شاید از همه این شهرها رفته ، شاید رفته یک جای دور . خب اگر بود که از تو سراغی می گرفت. نه این طور قایم باشک بازی .
همین فکرها بود که نمی گذاشت با این سکوتی که هر روز به من زنگ می زد، راحت باشم . اما خب جای امیدواری هم بود ، دلم را خوش می کردم به اینکه اصلا وقتی" او" بود هم، من بیشتر حرف می زدم و باز بیشتر سکوت می شنیدم.
زنگ ها هر روزه شده بود، منظم تر، یعنی از ساعت 5 تا 6، این ور و آن ور هم نمی شد. این حسِ کنجکاوی لعنتی که با بدبینی همراه بود ، پدرم را در می آورد . شک بُرده بودم، نکند یکی از همکاران که مرض های خاصی داشت ، مرا سر گذاشته ، اما شک ام خیلی زود پرید. این طو که یکبار زنگ زد و من درست کنار همان همکارِ موذی ایستاده بودم. یک آدم نمی توانست دو جا باشد.
 چه کار باید می کردم تا می فهمیدم این تلفن ها به دست کیست .
چند روزی مرخصی گرفتم ، رفتم و تقریبا 14، 15 تلفن توی همان محدوده را چک کردم ، یک کار مسخره ، کارت تلفن را می گذاشتم و زنگ می زدم به موبایلم . شماره می افتاد و با شماره هایی که قبلا و از تماس ها مانده بود ، چک می کردم . نهایتًا چهار، پنج، شماره را داشتم و با این شماره ها چک
می کردم. هیچ کدام جور در نمی آمد . نزدیک بود ولی خودش نبود.
این جستجوی بی نتیجه را رها کردم. سعی کردم هر طور شده این سکوت را به صدا بیاورم. دیگر عادت کرده بودم که ساعت 5تا 6 منتظر باشم . حرف می زدم و سکوت ادامه داشت. گزارش کارهایم را
 می دادم.
از خودم می گفتم و دردهایم و دلتنگی ها ، حتی چند باری آواز خواندم.گوش می داد. طوری نفس
می کشید که قلبش تند می شد. ولی باز نمی توانستم بگویم خودِ خودش است. خودِ "او" .
یکبار دل به دریا زدم و گفتم : دوستم داری؟
مانده بودم چه طورباید جوابم را از سکوت بگیرم .
گفتم :اگر دوستم داری ، من قطع می کنم و دوباره بگیر .
چند دقیقه بدی را گذراندم ، مانده بودم، دوستم دارد یا نه و اگر دوستم دارد ، خب چه کسی مرا دوست دارد.همه چیز سوال شده بود. یک علامت سوال بزرگ که می خورد به فرقِ سرم . زنگ زد ، یعنی دوستم داشت.
دوباره پرسیدم. باورم نمی شد ، قطع کردم و زنگ زد . این بازی لذت بخش چند باری ادامه داشت و آخرش گفتم نمی خواهم توی سرمای خیابان زا براه شود.
ساعت 9 شب رسیدم خانه ، یک جورهایی شاد بودم ، دلم می لرزید .کسی که معلوم نبود و شاید و شاید
 "او" بود ، بارها با سکوتش اعلام کرد که دوستم دارد .
به هر حال جایی از این شهر بود، توی یکی از این کوچه ها، حتما جایی بود دیگر.
 تلفن خانه زنگ زد . همان شماره ، یعنی هنوز در خیابان بود ، توی این سرما. شماره خانه را از کجا داشت. با ترس و لرز جواب دادم . هنوز سکوت بود. همه این سوالها را پرسیدم. سکوت بود و صدای خیابان که آرام شده بود.
التماس کردم که برود خانه یا هر جا که از آنجا آمده، زنگ های ساعت 5و 6 منتقل شده بود به ساعت 8 تا 9. هر شب که نه ، ولی یکی دو روز بیشتر تاخیر نمی شد. اگر سوالی بود، می پرسیدم و سکوت می کرد. اگر جوابش آره و نه بود ، قرار می گذاشتم که قطع کند به معنی نه و دوباره زنگ بزند به معنی آره .
اما جرئتش را نداشتم بپرسم که آیا این سکوت ها از اوست ، یعنی خودش است . اگر می گفت نه و قطع می کرد چه ؟ آن وقت همین کورسوی امید هم می رفت.
 همین تردید برای ام لذت بخش بود ، هر بار که به چیزی یقین کرده بودم ، آنقدر تلخ بود که آرزو
 می کردم ای کاش در همان شک ِ شیرین می ماندم .
چند شب زنگ نزد، همه چیز به ریخته بود، نگاهم به تلفن بود. هر جا که بودم، شب ساعت 8 نشده
می رسیدم خانه ، گوشم به زنگ بود. در همان ساعت ها قلبم تپش می گرفت . تمام حواسم را جمع
می کردم در گو ش هایم و نگاهم را به تلفن می دادم.
دو هفته بود که زنگ نمی زد ، از ساعت 5 بعد از ظهر تا 10 شب منتظر بودم ، هیچ خبری نبود. من به زنگ زد نش معتاد شده بودم . نشستم جلوی تلفن ، چشمهایم می شنید. با مویل، تلفن خانه را گرفتم ، زنگ می زد ، زنگ می زد ، گوشی را برداشتم ، سکوت بود.  

Tuesday, March 8, 2011

تقدیم به الف قامت یار


ساعت 5 صبحِ یکشنبه هفته پیش، دزدگیر ما شین صدا کرد و من پریدم  دم در و یکباره دیدم دزد در آغوشم است.
 هیکل درست و درمانی نداشت و صورتش آن قدرها به یادم نمانده، در آن تاریکی و هیجان . گرفته بودمش و تا بیایم سر و صدا راه بیندازم که آی دزد آمده ، کله خواباند و یک زخم زد به راست صورتم و در رفت.
اهل خانه تا آمدند دزد رفته بود و در اتوبان کنار خانه که چند روزی است بستنش و ماشین از آن
 نمی گذرد گم شد.
 پشت سرش زدم به اتوبان ، چیزی نبرده بود ، آن موقع دیدمش که تا کمر از پنجره ماشین خم شده بود ، در را که باز کردم بیرون پرید و درست در آغوش من بود.
 می دویدم با زیرپوش و شلوارک، هر کس مرا در آن گرگ و میش صبح می دید ، فکر می کرد  ورزش می کنم ، دنبال دزد که این طور نمی دوند ، بی هیچ داد و بیدادی ، آن دورتر جایی که داشت
ردِ صبح می افتاد ، می دیدمش که می دوید ، همان دزد بود یا نه، معلوم نبود ، شاید کسی داشت ورزش می کرد. خواب توی سرم بود ، حس می کردم که صورتم شره می کند و بند نمی آید ، شاید خون مثل آتش است. وقتی می دوی بیشتر گر می گیرد. فقط صورتم نبود خطی از صورت تا سینه ممتد شده بود .نفهیمدم  چه طور زد، چا قو نمی توانست ، تیزیش چه طور بود که عمیق بود و نبود .
 زیر پوش سفیدم در این مهتابی صبح تیره شد، فقط می دانستم خون تازه نم نم از صورت تا سینه ام می جوشد ، نه آنقدر که نتوانم بدوم ، اتوبان رابر عکس کردم ، به خانه رسیدم . همسایه ها و پدر و مادر و خواهر ایستاده بودند، پلیس آمده بود. تاب نداشتم ، یکی جیغ زد و دستم را گرفتند تا نیفتم ، چشمم را باز کردم روی ملحفه ای سفید بودم و رگ دستم بند بود به سرُم، آفتاب طاق باز، تخت طوسی را داغ
می کرد .
این قصه سر تا ته اش دروغ بود ، چون باید این دروغ ساخته می شد ، دروغ همیشه ضرورت دارد
و گرنه ساخته نمی شود، ضرورتی مثل حفظ آبرو ، مثل اینکه باید بگویی چه طور یک زخم این طور کشیده شده و قد علم کرده ، دروغ را معمولا مفعو ل ها می گو یند تا فاعل ها متهم نشوند ، دروغ فعل نیست ، یک لحظه است ، یک زخم ، باور پذیر کردن زخم، وقتی راستش و صادقانه اش نمی تواند.  حالا دوباره می گو یم:
یکشنبه هفته پیش بود ، ساعت 2 بعد از ظهر یا همین مو قع ها ، هنوز سر کار بودم ، خواهرم زنگ زد ، آنقدر ملتهب که اگر چیزی نمی گفت هم نیم ساعت بعد با همه آن ترافیک می رسیدم خانه .
 جنون دائمی پدر آمده بود ، دعوا بود ، دعوا بود ، پدر هر چه بر دهانش می آمد می گفت ، تپش قلب داشتم و نبض ام تند می زد ، این ترس ها در آستانه 35 سالگی چه قدر بد است . داد و فریاد بود و از کف دادگی آن مختصر عقل از سوی مادر و من میاندار این نزاع .
 دعوا بر سر دست دادنِ فرضی مادر بود و پسر 16 ساله همسایه ، حرف به طلاق کشید و مادر سهمش را از زندگی می خواست و دانگ آن خانه و این خانه .
 من دیگر ذره ای احساس از دو طرف نمی دیدم . خشونت برهنه ای بود که جیرنگ جیرنگ شلاقِ حرفها، برق شمشیر داشت.
 قبلش ابوی چند امضا زده بود که این و آن را بخشیده و من به عنوان کاتب، جانم به لبم آمده بود.
 عمو هم  سر رسید، می گفت نکن این کار را ، اموالت را نبخش . این وسط دعوا، عمو شده بود
 حافظِ مال و اموال پدر، که شاید با چهار تا امضا به کا غذی که من می نوشتم، بر باد می رفت.
 یک لحظه که حواسم نبود ، پدر با همه توانش بر سر مادر کوبید و صدای جیغ وحشیانه اش راشنیدم. کمر پدر را گرفتم و با همه زورم زدمش زمین . از اینجا به بعد پدر گرگ درنده ای بود که هیچ نمی دید ، بارها این حالش را دیده بودم.
من دچار غلیان خشم زود گذری شده بودم که چون گذشته بود ، نیرویی برای دفاع هم نبود ، دیگر چیزی نمی فهمیدم ، مثل پیادهِ شطرنج مقابل رخ وحشی دیوانه ای ایستاده بودم . یکبار دیگر پشت پا انداختم ، تنها فنی که در دبستانهای کودکی آموخته بودم و حالا مقابل پدر اجرا می شد ، عمو با آن زبان لکنتی داد و بیداد می کرد و مادر به کوچه پریده بود و کمک می خواست ، به 110 زنگ زد ، آبرو نمانده بود ، من روی پدر افتاده بودم ، هر دو گرگ شده بودیم ، او درنده ای اصیل  و من بازیگری که حالا باید واقعا نقش گرگ بازی می کرد. اما فقط بازیش می کردم ، دستم به چیزی و کسی گیر بود ، پدر گاز
 می گرفت و من هم دست نداشتم ، باید صورتم را عقب می بردم، یا اینکه همین کار را که کردم.
  گاز گرفتم . تکه ای از لبش افتاد ، حس کردم آرام گرفت . همه چیز بوی خون می داد . پو زه ام خونی بود ، خون مزهِ" تین" می دهد، طعم جویدن خاک .
 آن قرآنی که سال های دور خریده بودم و گاه گاهی در این بی ایمانی نگا هش می کردم و با بخت بودن خدا بازش می کردم و استخاره ای به دست مادر بود و محکم کو بیدش زمین. چهل پاره شد .
 پدر بلند شده بود ، زیر پوش اش دیگر سفید نبود ، چند قطره خون درست وسط سوره ای فرود آمد . گیج می خوردم ، دیگر جدا شده بودیم . صورتش مثل تیر در کمان میل هجوم داشت .
 چشم هاش نمی دید ، می درید. دستم بر سینه ام بود. راست صورتم می جهید . تا دم در رفته بودم و در اتوبان می دویدم . اما این زخم که آرام ترک بر می دارد و از صورت تا سینه ام می لغزد، دلیلش این قصه ها نیست . حتی خشونت رستم و سهراب هم نمی تواند چنین زخمی به پا کند . این زخم از کجا باید آمده باشد .
یکشنبه هفته پیش بود ، غروب شده بود، دوسال یا بیشتر از آخرین دیدار می گذشت ، تنها مانده بودم ، سال ها بی دستی در دست ، از میدان فلسطین و تا تر شهر و بعد خیابان انقلاب و آذربایجان به  خانه ای یک اتاقه با مو زائیک هایی که نقطه نقطه سیاه دارد، می رفتم و می آمدم.
 آن طرف ایستگاه اتوبوس ، این طرف دکه روزنامه فروشی، قرار همواره مان بود.
 از خط عابر پیاده می آمد ، بعضی ها را وقتی نبینی هم می شنا سی ، شناخت به دیدن نیست ، نیازی به پلک زدن نبود ، خودش بود که می آمد ، دست در دست کسی که فقط حجمش را دیدم ،خنده ای داشت یا نه، این را هم دیدم ، نشسته بودم بر زمین یا افتاده ، اختیارش دست من نبود.
 فقط یکبار عبورش را دیدم ، سرمای زمستانی آسفالت  همه تنم را زیر گرفت . حس کردم صورتم
می سوزد . داغ بود ، داغِ داغ ، نیم خیز شدم ، نمی دانم شاید قبلش پخش زمین شده بودم . آن دویدن را میان آن همه آدم باور نمی کردم . خطر و خطر ، فرار و فرار، در لحظه فرار "هیچ" فرمان می دهد ، نه قلب و نه مغز ، صورتم شره می کرد.
 به خانه که رسیدم ، آینه را دیدم ، یک خط باریک بود که از راست صورتم آغاز می شد و تا سینه ام پهن ، زخمی آرام  که پانسمان هم جوابش را نمی داد ، نه اینکه خون فواره بزند ، نه، مثل باران نم نم در گوشه بهار ،تنم خیس می شد.
  ساعتها طول می کشید تا رد خون بزند، من آدم خوش زخمی هستم، اما از یکشنبه هفته پیش این زخم کار خودش را می کند ، از راست صورت تا سینه ام زنده است.
 اسمش را گذاشتم تقدیم به الف قامت یار.