Thursday, April 14, 2011

اولین بارها


ملنگم، یعنی یک جورهایی نیمه مست، به جان شما اگر لبی ترکرده باشم، اجازه بفرمایید، اجازه، اجازه. من اصلا در این ساعت که از 10 شب گذشته، مست نیستم.
 در کمال بلوغ و عقل و چیزهای دیگر، مثل یک حیوان درنده که می خواهد یک حیوان رمنده را جر بدهد، هشیارم.
 فقط می خواستم بگویم اولین باری که این غلط را کردم، یعنی آن مایعِ تند و تیز را از گلو سُراندم پایین کی بود. فکر کن خانه یکی از دوستان و همکاران، جایی درهمین شهر، مستی هم که شمال و جنوب ندارد.
 حالا هم فکر نکنی که مستم، ما که اهل این حرفها نبودیم، تا به خودمان آمدیم و بالغ شدیم، پشت بندش غسل جنابت پشت غسل جنابت. در خواب مصیبتی می شد، واقعا از زیر می خیساند، جایش می ماند و یک لکه زرد مثل نقشه اروپا.
 نه اینکه  اروپا دیده باشیم . تا شاه عبدالعظیم بیشتر نرفتیم . ولی در خواب لابد زنی، عروسی و دختر گیسو طلایی می دیدیم که این طورمی شد. تا بلند شویم هم هزار استغفر الله گفته بودیم.
 فکر می کردم گناه است. آخوند مسجد می گفت نه گناه نیست، برای مردِ بالغِ مومن پیش می آید . آن یکی کار گناه است ، آن یکی کار هم شد. اول بار در مدسه شنیدم . خب بچه ها یک چیزهایی می گفتند صابون و شامپو و ازاین حرف ها. من مفصلش را از عباس شنیدم ، بغل دستی ام بود با موهای بلند خوش تاب که کمی به زردی می زد . گفت خاک بر سرت تا حالا .... تو دیگر چه خری هستی.
 به همان حالِ خواب رسیدم، ولی این دفعه بیدار بودم. این گناه بود و آن یکی نه. فرقش این بود که در خواب می شد هر غلطی کرد و در بیداری نمی شد .اما نتیجه اش نقشه جغرافیا نبود .زیر دوش می رفتم ، مادرم شک می برد که مگر این مرغابی است.
 غسل جنابت این حرف ها نمی شناخت. تیمم بدل از غسل هم وقتی آب هست، نمی توان کرد. آخوند هیات می گفت. نماز را نمی شد ترک کرد ، آن حرکت ممتدِ اسغفار واجب راهم نمی شد.
بر پدرهر چه بلوغ است لعنت. از مسجد تا گناه راهی نبود.یک نماز مغرب و عشاء است، سرجمع باجماعت و تعقیبات و حتی کمیل پنج شنبه ها می کند دو ساعت.آن وقت تا صبح چه قدر راه است شش، هفت ساعت.
 باید نهایتا دو ساعت توشه آخرت بر می داشتم و سپر تقوی تن می کردم، آن وقت تا صبح لعنت بر شیطان همه ذخیر ه تقوی دود می شد و به هوا می رفت.
خواستم خودم راتقویت کنم ، نباید از شیطان شکست می خوردم. شیطان که شب ها وقتی خواب بودم بیدارم می کرد. همه چیز را بیدار می کرد. انگار که یک دست سحر آمیز داشته باشد ، می کشید روی ملحفه و پتو و می آمد تا همه جا. من حواسم به دستش بود . دستش را نمی گرفتم . یعنی خودم را به خواب می زدم . خدا خدا می کردم که شیطان دستش را برندارد. هر چه باشد از ملائک مقرب بوده ، کلی عبادت کرده یک جورهایی فرشته است. از آتش و هر چه ساختنش را کاری ندارم. لعنت بر شیطان. حتی این را هم می گفتم ، اما مگر دست بر می داشت.
 می فهمیدم که دستش گرم است. ناسلامتی آتش مزاج است. از همه جا رد می شد، مثلِ مخملی آرام و نرم خیز بر می داشت به تنم ، من اصلا نمی ترسیدم ، لذت می بردم. شیطان لذت بخش بود. یکبار هنوز از شب مانده بود ، بعد از نماز صبح، پلک هام گرم شده بود، احساس کردم در آب غوطه ورم ،یک حالت بی حالی ناب و خلسه وار ، خُنک و گرم. می فهمی چه می گویم ، تا حالا فکرش را کردی وقتی آب داغ و سرد به هم می آمیزند چه حالی می شود.
 اندام آب گرم می رود زیر پوست آب سرد، چه لذتی می برد آب. تنم داشت غرق می شد. یک نفر مثل اینکه مژه هایم رانوازش کند ، چشمم را آرام بازکرد، نه اینکه پلک زده باشم . یک دفعه فهمیدم که دست شیطان روی تنم آرام می لغزد. دستش را گرفتم ، دست داغی بود. سرانگشتش را ناز کردم. بعد یک آخ بلند گفتم .
دست خودم بود. دست خودم .
 آنقدر ترسیدم که هر بنی بشری در خانه بود آمد بالای سرم. زیر بالشت رامی گشتند. دنبال سوسک و مار و عقرب. مادرم از جا کندم تا بلکه بالا و پا یین ام را بِجورد. داشتم با چشمهای خیره دستهام را نگاه می کردم . دستهایی که مال من بود و نبود .
مادرم سرش را تکان می داد ، نقشه اروپا روی ملحفه ها رد انداخته بود . یک خاک بر سرت گفت و من با همان دستها که معلوم نبود مال من است محکم زدم بر سرم و گفتم یا امام زمان .
 ماردم گفت خفه
هیچی نگفتم. باید کاری می کردم. حالا شیطان دستش در دست من بود، اصلا دست من بود، از هرچه مقدسات است، کمک خواستم . همه نمازهایم جماعت شد. چهارشنبه شب هیات، شب جمعه کمیل . جمعه ها ندبه.
حتی رفتم باشگاه و اسم نوشتم. لگدپرانی و مشت زنی . بچه ها می گفتند برای اینکه فشار آن لامصب کم شود و دست شیطان را شبها ببندم ، یک راهش این است که یک کمربند سفت، مثل کمربند کاراته را همیشه ببندی.
 محکم می بستم . شب و روز زیر همه لباسهایم بود ، فشار می آورد به کمرم . حداقل خوبیش این بود که مثل نخ که دور انگشت می بندند تا چیزی یادشان بماند. یادم می انداخت که برای چه بستم . یک جور کمربند تقوی که از مشرق آمده بود.
محرم داشت می رسید ، محله سیاه می شد ، مغازه ها پرچم های سرخ و سبز می زدند. خودم را آماده کرده بودم تا برای همه چیز زاربزنم . برای محله ، برای بچه های یتیم ، برای خودم ،برای دست شیطان. دیگر پدر جد شیطان در می آمد.
 صبح تا شب هیات مثل اورژانس باز بود . ماهم که سینه زن بودیم، از شب اول گریه کردم . امام حسین رااز ماهها قبل تر تعقیب کرده بودیم . از ذی الحجه و دعای عرفه و حرکتش از مدینه  تا کوفه و در این ده روز دل ها یکراست می رفت کربلا.
چراغها خاموش می شد.هیچ کس آن یکی را نمی دید .خجالتی نبود. لباس ها نبود. دستهام مثل شلاق بالا می رفت. سینه ام سرخ می شد. خیس می شد. صدام خش برمی داشت. هق هق می کردم. نفس ام بند
می آمد. تشنه بودم اما آب را به این راحتی نمی شد در این ده روز از گلو پایین داد.
 بوی اسفند و قیمه همه جا را پر می کرد. از دست شیطان خبری نبود. کمربند را که روی کمرم جا انداخته بود، در آوردم . خیالم این بود که شیطان دست از سرم برداشته ، برداشته بود. چند ماهی می شد. مقدسات کار خودش را کرد. گریه و تسبیح و ذکر همه چیز رابه خیر کرده بود.
 وسط هیات سینه می زدم .چراغ ها خاموش بود. صدا پر بود ، صدای بمِ زنگ داری که تن می لرزاند. پارچه های سیاه همه جا رامی پوشاند . نورِ ماه و خیابان، مجال حضور نداشت. درزی نبود. فقط حسی می گفت دست ها بالا می رود و شلاقش می خورد بر سینه و صدایش با خیسی عرق می پاشد به فضای تنگ و تاریک.
 روزهای آخر عزاداری بود. چراغ ها را دیر روشن کردند، یعنی جماعت نمی گذاشتند.همه چیز جور دیگر شد. مداح و بلند گو می خواستند تمامش کنند و رو ضه و دعای آخر اما نمی شد.
 جماعت نمی گذاشت. دست ها می رفت و می آمد . من از بلوغ گذشته بودم . در آن تاریکی حس
می کردم با هر دستی که بالا می رود، پله راطی می کنم . مرحله ای آرام پشت سر می ماند. از تاریکی ترسیدم. دستم سرعتش را کم می کرد و عمق تاریکی تنگ و تار را نرم می شکافت. میان آن همه صدا ، صدای قلبم را می شنیدم . خونم را حس می کردم که از قلب فوران می زد به چهارسوی بدنم.
 چراغ ها را روشن نمی کردند. شک کردم که این دست من است که می رود و می آید . هیچ چیزی به اختیار من نبود. در تاریکی و صدا و گریه پاک خودم را گم کردم. زمان و مکان گم شد.
 یعنی اصلا نمی دانستم کجای هیات ایستادم. کنار در، یا آن بالا نزدیک منبرِ کوتاه چوبی.
 چشم هام فقط حس حرکت رامی دید . شک کردم به دیدن، به رفت و آمد دستم . به خودم که هستم و نیستم ، به کسی که کنارم بود یا نبود. فقط یک نفر مانده بود که توی ذهنم حرف می زد و معلوم نبود کجاست. در ذهن من که جایم مشخص نبود؟
 چیزی درون و بیرونم شکست. اعتقادم از بالای پشت بام به کف آسفالت افتاد. ترک بر نداشت، خرد شد.
 بعد هر چه ماشین در شهر بود له اش کرد ، بند بندش متلاشی شد و خاکروبه اش را به بیابان بردند. چراغ هاکه روشن شد، هیچ کس را نمی شناختم.
چهره ها به یادم نمی آمد. اصلا نفهمیدم کجایم و اینها که دور و برم حرف می زنند و بعدِ آن همه گریه، می خندند و دست می دهند و می روند و زیر پوش های سفید را بر تن عرق کرده می پوشند، از کجا آمدند.
 زدم بیرون. هوا سرد بود. من داغ داغ، آب داغی بودم که درون آب سرد سُر می خورد. چیزی را جا گذاشتم . گم کردم . دستم را نگاه کردم ، پاهام سبقت گرفت و تا خانه دویدم . از ترس بود یا تنهایی . حواسم نیست . مثل کسی که فرار می کند از توهم و شاید از هیچ، به خانه که رسیدم، هجده سالم بود.