اولین زنگ ها از یکسال پیش ، حالا یکی دو ماه این طرف و آن طرف تر شروع شد.
شماره ها نزدیک به هم بود. یعنی تقریبا می شد حدس زد از کجاهاست. البته از خیلی جاها می توانست باشد. از انقلاب تا جمهوری و از آن طرف تا ستارخان و بلوار کشاورز بگیر تا کریمخان و هفت تیر . تمام باجه های تلفن عمومی این محدوده که ششصد و خرده ای و هشتصد و خرده ای است، می توانست باشد. ساعتش هم از 4 بعد از ظهر متغیر بود تا ساعت 8 شب. یعنی بیشترین احتمال بر سرِ ساعت 5 بود تا 6 عصر، در این زمان ها بیشتر و بیشتر می شد انتظار داشت تا زنگ بزند.
اولش اعتنایی نمی کردم ، اتفاق خاصی هم نمی افتاد. چند بار" الو الو" و بعدش گوشی موبایل را قطع
می کردم.
آنقدر سرم شلوغ بود که حال و حوصله نداشتم. یکبار یکی از همین ها زنگ زده بود و می گفت آنجا کجاست.گفتم دادش موبایل را گرفتی ، بعد گفت شما کی هستید . دیدم طرف از مریخ آمده، اعصاب درست و درمانی هم که ندارم. هر چه از دهانم در آمد، حواله اش کردم .
این زنگ های دم و بی وقت هم برای ام، جالب نبود تا اینکه دیدم ساعت و وقت دارد.
شماره ها یک جوری هر روزه است و از همه عجیب و غریب تر اینکه پشتش هیچ صدایی نیست. البته خلاء هم نبود. صدای همهمه مردم توی پیاده رو، صدای شوفرها که مسافر سوار می کردند.
مثل این بود که کسی گوشی را گرفته و با سعی تمام، نفسش را هم نزدیک گوشی نمی کند، تا مبادا با صدای نفسش شناخته شود.
زنگ ها ماهی یکبار بود ، این وقتی بود که اعتنا نمی کردم ، بعد هردو هفته یکبار تقریبا زنگ می زد تا رسید به هفته ای یکبار.
می ایستادم و چند دقیقه ای سکوتی که از دور می آمد را گوش می دادم. آنقدر که بالاخره خودش قطع
می شد. یک جور هیجان داشتم ، چه کسی می توانست باشد. هر چه فکر می کردم عقلم به جایی
نمی رسید.
زنگ ها روزها را به هم نزدیک کرده بود ، تمامِ تنم می لرزید از اینکه فکر کنم" او" باشد . دیگر هر روز از ساعت 5 تا 7 شب منتظر بودم و موبایل به دست این ور و آن ور می رفتم. زنگ می زد و چند دقیقه ای گوشی دستم بود. به عادت همیشه چند تا الو الو می گفتم و بعد مثل خودش سکوت می کردم.
تمام ذهن ام را متمرکز می کردم تا صداها را بشنوم. صدای نفس ها را. باز صدایِ خیابان بود و سر و صدای گنگِ آدم هایی که آن دور و اطراف بودند.
یک چند لحظه ای می گذشت و قطع می کرد. سریع به همان شماره زنگ می زدم ، بوقِ ممتد گوش کر کنی جوابم را می داد. تلفن عمومی بود و می رفت تا فردا و پس فردا که حتما زنگ می زد.
اگر چند روزی زنگ نمی زد ، پاک دلواپس می شدم. یک جورهایی دیگر نمی توانستم به زنگ نزدن عادت کنم.دوباره زنگ زد. تمام هوش و حواسم را جمع کردم. صدا ها همان بود.
گفتم: سلام
بااینکه از آن سوی خط هیچ صدایی نمی آمد جز سرو صدای خیابان ولی حس کردم که غافلگیر شده، پرسیدم :شما کی هستید، چرا به من زنگ می زنید . من دوست ندارم کسی سرِ کارم بذاره.
جمله هام همین طور منقطع شد. سکوت لعنتی، همیشه همین طور است، جمله ها راقطع و پاره پاره
می کند.
از رو نرفتم ، گپ زدم از خودم گفتم. از کار و بارم . همه را گوش می داد. اگر" او" هم بود، همین کار را می کرد. همیشه حرف هام را گوش می داد ،بی اینکه حرف زیادی بزند. چند کلمه ای که می گفت ،آرامش می داد و همین بس بود ، حتی اگر سکوت می کرد.
گفتم :می تونی چند دقیقه دیگه زنگ بزنی.
شاید می خواستم ارتباطی بگیرم ، خسته شده بودم ، بس که از پشتِ خط سکوت می شنیدم . قطع کرد و چند دقیقه بعد زنگ زد . ذوق کردم ، حرفم را گوش می داد، من توانسته بودم با یک سکوت حرف بزنم.
دوباره حرف زدم ، از روزهایی که گذشت و خاطراتی که بی" او" رفت. حالا میان این حرف ها به خودم هم تشر می زدم که دیوانه، اصلا معلوم نیست با کی حرف می زنی . یک آدم غریبه ی بیکارِ مردم آزار، توی خاک برسرِ از همه جا بی خبر را گذاشته سر کار.
شاید "او" نباشد . اصلا او کجاست . در پسِ این همه سال ها بی خبری . شاید از همه این شهرها رفته ، شاید رفته یک جای دور . خب اگر بود که از تو سراغی می گرفت. نه این طور قایم باشک بازی .
همین فکرها بود که نمی گذاشت با این سکوتی که هر روز به من زنگ می زد، راحت باشم . اما خب جای امیدواری هم بود ، دلم را خوش می کردم به اینکه اصلا وقتی" او" بود هم، من بیشتر حرف می زدم و باز بیشتر سکوت می شنیدم.
زنگ ها هر روزه شده بود، منظم تر، یعنی از ساعت 5 تا 6، این ور و آن ور هم نمی شد. این حسِ کنجکاوی لعنتی که با بدبینی همراه بود ، پدرم را در می آورد . شک بُرده بودم، نکند یکی از همکاران که مرض های خاصی داشت ، مرا سر گذاشته ، اما شک ام خیلی زود پرید. این طو که یکبار زنگ زد و من درست کنار همان همکارِ موذی ایستاده بودم. یک آدم نمی توانست دو جا باشد.
چه کار باید می کردم تا می فهمیدم این تلفن ها به دست کیست .
چند روزی مرخصی گرفتم ، رفتم و تقریبا 14، 15 تلفن توی همان محدوده را چک کردم ، یک کار مسخره ، کارت تلفن را می گذاشتم و زنگ می زدم به موبایلم . شماره می افتاد و با شماره هایی که قبلا و از تماس ها مانده بود ، چک می کردم . نهایتًا چهار، پنج، شماره را داشتم و با این شماره ها چک
می کردم. هیچ کدام جور در نمی آمد . نزدیک بود ولی خودش نبود.
این جستجوی بی نتیجه را رها کردم. سعی کردم هر طور شده این سکوت را به صدا بیاورم. دیگر عادت کرده بودم که ساعت 5تا 6 منتظر باشم . حرف می زدم و سکوت ادامه داشت. گزارش کارهایم را
می دادم.
از خودم می گفتم و دردهایم و دلتنگی ها ، حتی چند باری آواز خواندم.گوش می داد. طوری نفس
می کشید که قلبش تند می شد. ولی باز نمی توانستم بگویم خودِ خودش است. خودِ "او" .
یکبار دل به دریا زدم و گفتم : دوستم داری؟
مانده بودم چه طورباید جوابم را از سکوت بگیرم .
گفتم :اگر دوستم داری ، من قطع می کنم و دوباره بگیر .
چند دقیقه بدی را گذراندم ، مانده بودم، دوستم دارد یا نه و اگر دوستم دارد ، خب چه کسی مرا دوست دارد.همه چیز سوال شده بود. یک علامت سوال بزرگ که می خورد به فرقِ سرم . زنگ زد ، یعنی دوستم داشت.
دوباره پرسیدم. باورم نمی شد ، قطع کردم و زنگ زد . این بازی لذت بخش چند باری ادامه داشت و آخرش گفتم نمی خواهم توی سرمای خیابان زا براه شود.
ساعت 9 شب رسیدم خانه ، یک جورهایی شاد بودم ، دلم می لرزید .کسی که معلوم نبود و شاید و شاید
"او" بود ، بارها با سکوتش اعلام کرد که دوستم دارد .
به هر حال جایی از این شهر بود، توی یکی از این کوچه ها، حتما جایی بود دیگر.
تلفن خانه زنگ زد . همان شماره ، یعنی هنوز در خیابان بود ، توی این سرما. شماره خانه را از کجا داشت. با ترس و لرز جواب دادم . هنوز سکوت بود. همه این سوالها را پرسیدم. سکوت بود و صدای خیابان که آرام شده بود.
التماس کردم که برود خانه یا هر جا که از آنجا آمده، زنگ های ساعت 5و 6 منتقل شده بود به ساعت 8 تا 9. هر شب که نه ، ولی یکی دو روز بیشتر تاخیر نمی شد. اگر سوالی بود، می پرسیدم و سکوت می کرد. اگر جوابش آره و نه بود ، قرار می گذاشتم که قطع کند به معنی نه و دوباره زنگ بزند به معنی آره .
اما جرئتش را نداشتم بپرسم که آیا این سکوت ها از اوست ، یعنی خودش است . اگر می گفت نه و قطع می کرد چه ؟ آن وقت همین کورسوی امید هم می رفت.
همین تردید برای ام لذت بخش بود ، هر بار که به چیزی یقین کرده بودم ، آنقدر تلخ بود که آرزو
می کردم ای کاش در همان شک ِ شیرین می ماندم .
چند شب زنگ نزد، همه چیز به ریخته بود، نگاهم به تلفن بود. هر جا که بودم، شب ساعت 8 نشده
می رسیدم خانه ، گوشم به زنگ بود. در همان ساعت ها قلبم تپش می گرفت . تمام حواسم را جمع
می کردم در گو ش هایم و نگاهم را به تلفن می دادم.
دو هفته بود که زنگ نمی زد ، از ساعت 5 بعد از ظهر تا 10 شب منتظر بودم ، هیچ خبری نبود. من به زنگ زد نش معتاد شده بودم . نشستم جلوی تلفن ، چشمهایم می شنید. با مویل، تلفن خانه را گرفتم ، زنگ می زد ، زنگ می زد ، گوشی را برداشتم ، سکوت بود.