Sunday, December 26, 2010

خاکستری خام

زن ها هر کدامشان بویی دارند ، این بو، عطر نیست . بویی است که از تصعید درونی شان می زند بیرون، بوی متشخصی است که از منافذشان بالا می گیرد. در فاصله معینی، اگر دماغ یک مرد هنوز کارا مانده باشد.همه اندرونی زن را ازمنفذی روشن می شود دید. من آنقدر دماغ ام تربیت شده که مثل سگ شکاری از یک فاصله که مردمک چشم ها عمود بر سینه ها می شود، بتوانم تشخیص دهم ،موجود مونثی که روبرویم است، چه طور درباره ام فکر می کند. اسم این تخصص را مثل آدم های بی خاصیت دور و برم زنبارگی نمی گذارم. این اسم را گربه هایی می گذارند که دستشان به گوشت نمی رسد و اخ و پیف می کنند، اسم درستش، شناخت زن از فاصله نرسیدن است. شناختی قبل از خطر . ده سال کار مستمر می خواست که حالا در این حوالی 40 سالگی بتوانم بوی زن ها را کشف کنم. این رگه های سفید مو هر تارش  تاریخ یک زن است. عین دایره های تنه درخت قطع شده که سال و ماه را چرتکه می اندازد. 39 سال ام است ، قدم دقیقا 174 سانت، شلوار جین پایم می کنم ، شلوار پارچه ای حالا هر جنسش از کتان بگیر تا فاستونی پیرم می کند. فقط یکبار به اصرار یکی از زن ها که تاریخش باید در سر رسید دوسال پیش و در ماه شهریور مانده باشد، مجبور شدم شلوار پارچه ای بپوشم . یک شلوار قهوه ای سوخته که مارک فلزیش مثل زنگوله آویزان بود و دستم در تمام راه چسبیده بود به آن تکه فلز نه می شد کندش و نه می شد نگهش داشت .
پشت پیشخوان ایستاده ام ، بالای سرم گیلاس های آویزان برق می زند. زیر نور کمرنگ و صورتی فلورسنت. بر سر همه میزهای بلوطی، نشسته اند. نور کافی شاپ را طوری تنظیم کردم تا سایه سر و دست آدم ها که فنجان را آرام بالا می برند برپا رکت روشن و صیقل خورده بیفتد. برای همین اسم اینجا را گذاشته ام" سایه ". سایه با  عناصر چهارگانه نسبتی ندارد، ولی با آدمیزاد زندگی می کند.
ده سال پیش، پدر مرد و اینجار راساختم. مشتری ها بیشتر ثابتند. در این جای دنج و گوشه ای از فرمانیه و نیاوران، کم می شود غریبه ای بیاید. چای هم به مشتری ها نمی دهم، چای یعنی خانه، یعنی اتراق، باید با مشتری خیلی اخت باشم و اینجا را خانه اش بدانم تا چای تعارفش کنم . در این ده سال فقط 8 نفر  می توانند چای بخورند، پنج نفر زن و سه نفر مرد.
پشت پیشخوان می ایستم . میز یک ،پسر و دختری تازه وارد، یعنی سه بار دیگر دیدمشان، دختر از آن بلا گرفته هاست. بوی خنک و تلخی دارد با روسری قرمز و چشمانی که نوک مژه هایش را به سمت پسر شلیک می کند، هر بار کمتر از چهل دقیقه اینجا هستند، سهم پسر بیشتر از این نیست. هر بار روسری دختر به رنگی می شود. ولی قرمز اینبار که به رژ صدفی اش می آید ، پسر را دیوانه کرده، تنها می تواند دستش را به دست دختر برساند و بعد روی انگشتانش ضرب بگیرد. حرکت غریزی به معنی دل دل زدن ، خواستن و نتوانستن و نشدن. دختر چشم هاش همه جا می گردد. به عکس پسر که پاک زل می زند به روسری قرمز و نگاهش به سپیدی سینه دخترک با آن سنگ سرخ که گردنش انداخته مات می ماند.
 دختر بعضی وقت ها میز چهار رانگاه می کند. می توانم حدس بزنم به چه فکر می کند. آرش ، پسر سبزه رویی که هنوز از دهه سوم عمر گذر نکرده ، اما  رسم زن را مثل پیری کارکشته می داند. چند سال از آمدنش می گذرد. هنوز به مرحله چای نرسیده، بدم نمی آید ، گهگاهی گپی بزنم . دانشجوی عکاسی است و می دانم که در آتلیه خصوصی مشتری هایی دارد که "کت والک " می کنند و باز
می دانم که این گربه های ملوس بیشتر شان تا اتاق خواب آرش آمده اند. دستبد نقره ای آرش برق
می زند و دخترک رو برویش که هر بار چهره به چهره می شود و تعویض ، با هر برق دستبند
می خندد،آرش رد نگاه دختر میز یک را پیدا می کند. شاید چند وقت دیگر دختر روسری قرمز، سر میز آرش بنشیند.
 چایم را می خورم ، سیگار می گیرانم . میز شش دورترین میز است ،جایی که سایه ها آنقدر بلند
می شود و می رسد به در ورودی که با هر بار باز شدن صدای پولک های شیشه ای را در می آورد.
آمدو آرام نشست. توانستم موج نشستن اش را از همین جا حس کنم .بوی گلاب سوخته می داد . سفارش کاملا همرنگ با رایحه بود،قهوه ترک و شکلات تلخ . در این سه هفته ،چهار بار آمده و فقط همان میز شش را نشسته ، بیشتر پیشروی نمی کند .
 به گمان من میز شش دنج ترین میز ها ست . این را من می دانم و او . آدم ها از لحظه عبور چیزی به یاد نمی آورند و میز شش درست جایی است که عبور در لحظه است . اول سیگاری دود می کند از جعبه ای نقره ای و بعد سفارش همیشگی و هنوز قهوه ترک را مزمزه نکرده ، ناهید می آید و روبرویش می نشیند . ناهید شیرین است ، بوی هاج و واجی دارد . از مشتری های ثابت و از آنها که به مقام چای رسیده اند. دو سال پیش بویش را از نزدیکترین فاصله چشیده ام . عادت دارد کاری کند که کمتر از سن اش به نظر برسد . 28 سال را به 26 سال برده است .
-ناهید این دختره دوستته ؟
-آره چه طور رفتی تو کارش
-اومدن و رفتنش برام عادت شده ، بالاخره مشتری ها رو باید بشناسم
-سرکلاس زبان با هم آشنا شدیم ، افسرده است ولی بهترین کلاسه ، من هم که از بهترین ها خوشم می آد
-خب نمی خای به دوستت من و معرفی کنی
-شهاب جان ، من که بخیل نیستم ولی یه مشکلی داره ، نیلوفر ، اسمش نیلوفره ، سه ماه پیش دوست پسرش و توی یه تصادف از دست داده ، حال و روز خوشی نداره، مث اینکه پسره رو دوست داشته و چن وقتی با هم بودن .
-اوکی، به هر حال من و معرفی کن .
هیچ وقت سیاهی را از این فاصله نزدیک ندیده بودم . چشم های فراخ که از قهوه ترک سیاه تر بود. فنجان را بلند کرد و سلام گفت . هفته ای یکبار سلام می کند. انبوهی از یک نور خاکستری بر صندلی بلو طی جا می ماند و تا محو شود، دوباره آمده است . همیشه راهی داشتم برای نفوذ، اما اینبار بیگانه شدم . یعنی حس ام این است که دارم مبارزه می کنم باروحی که از پس یک تصادف مانده و مرگ نتوانسته سایه اش را به آن دنیا ببرد. مانده است و این خاکستری خام را عمق می دهد. هر حرفی را به امیر می کشاند. دوست پسری که فقط 3 ماه بوده ، چه طور می توانسته در یک فصل، چنین تاثیری بگذارد. معتقدم که این" مرگ" بوده که توانسته ، مرگ می تواند داغی بگذارد که هیچ محبتی نمی تواند. یعنی مرگ پیش از آنکه جدایی باشد، نوعی وصل است . درست مثل تلفن ماهواره ای، وسط کویر ، توی غار ، میان دریا خط می دهد . نگاهش به من آرام است . برقی نیست . این طور نبودم من ، زن ها را می شناختم ، مطمئنم نیلوفر را می شناسم. اگر این خاکستری خام قدری عقب بنشیند.
 یک آدم زنده با آدم مرده می جنگد. چه کسی گفته که دست مرده ها از زندگی کوتاست .
 نیلوفر نه هیچ جای دیگر می آید و نه حتی حاضر است قدمی بزند. هفته ای یکبار می آید وبر میز شش می نشیند ، شکلات تلخ را لبی می گیرد و از قهوه ترک کامی و می رود . روسری اش رنگ به رنگ می شود و طیفی از رنگ های شاد تا مات را تجربه می کند اما آن خاکستری خام همچنان پا بر جاست . خاکستری که توده ای گچی ساخته که با" ها " کردن ها و دست زدن های من و حتی با شیفتگی که موقرانه نشان می دهم و نوازش دستش که باترس و لرز می کنم ، نمی گریزد.
مرگ گریبان زندگی را گرفته ، یک روح سمج دارد از قعر قبر کارش را می کند ، بی هیچ نیرویی فقط سایه وار و سایه وار.
اینبار پشت پیشخوان ایستاده ام ، می گذارم ساعت از 4 عصر بگذرد و موج وار بیاید و بر میز شش بنشیند. حتی می گذارم تنها باشد و قهوه ترک را مزمزه کند . صدای "لوریامکنتی" سایه را سیال کرده . نشستم ، ذهن ام برق زد. نمی دانم از کجا آمد ، یکباره بود. آنقدر یکباره و ناگهانی که خودم شنونده حرف های خودم شدم . غیر منتظره بودن حرف برای گوینده، دروغ بودنش را پاک به تردید می اندازد. وقتی گفتم تازه فهمیدم چه گفتم.
من خواب امیر را دیدم
تمام قهوه ترک مرا نگاه کرد.احساس کردم خاکستری خام سوخته شد و شمعی روشن.
گفتم: چالوس بود. همه دره ها سبز ، امیر در کوه میان آن همه سبز پهناور که فکر نمی کنی درخت است . می دوید. من رفتن اش را میان سبز ها نگاه می کردم . بااین که امیر آن بالا بود اما انگار من از روبرو نگاهش می کردم . امیر می رفت . یک جور رفتن که نگا هش با من است . جاده چرخ می خورد و یکباره دریا بود ، دریا ، من به تو رسیده بودم . کنار دریا ، من نشانه ای از چشم امیر داشتم و تو در صدایی که با موج گم می شد به من گفتی امیر و از خواب پریدم.
نگا هش را حس کردم که بر من دوید ، ردش ماند.
نیلو فر نیلوفر ،چیزی شده ، من و نگاه کن
گفت :فردا می ریم سر خاک با هم


فکرش را نمی کردم، اولین دوستت دارم را در راه بهشت زهرا بگویم . می ترسیدم ، نباید می آمدم ، اصلا نباید می آمدم . من برده می شدم . دست خودم نبود. امیر داشت با من قرار می گذاشت. با خودم گفتم دروغ درباره کسی که نیست دروغ نیست . من می خواستم نیلوفر را به زندگی برگردانم با یک خواب ، خواب مگر حقیقت دارد که تعریفش، وقتی ندیده باشی دروغ است . از مقبره های خانوادگی گذشتیم . از جایی که خاک بود به قطعه های تازه رسیدیم . راه افتاد . دنبالش رفتم . ایستادم .
نیلوفر حالم خوب نیست
نشستم روی نیمکت بتونی ، نیلوفر رفت و رفت و جایی ایستاد از دور دیدم که خندید. 


روی کاناپه خوابم برد . میز شماره یک، هنوز پسر داشت روی دست دختر ضرب می گرفت و آرش یک دختر تعویض کرده بود. اما آن آخر پر از سایه بود . سایه های ممتد که نمی گذاشت نور به میز برسد. دیدم سایه ها طول و دراز شد، یک دست خاکستری همه جا را گرفت . پریدم
از نیلوفر خبری نبود .ناهید جلوی پیشخوان چای می خورد
ناهید از نیلوفر خبری نداری
نیلوفر کیه نیلوفر نمی شناسم  

Wednesday, December 8, 2010

اسب و دست


محمد رهبر
اولش فقط بعضی وقت ها این طور می شد، زیاد توجه نمی کردم ، می گذاشتم به حساب کم خوابی و این جور چیزها یا این پاکت سیگار تقلبی ، هنوز فرق آبی اصلی وینستون لایت را با آن یکی تقلبی اش نمی فهمم، فقط وقتی دودش می کنی اصل و نسبش پیدا می شود. یک توده دود نا هموار می رود توی نایژک ها و با صدای سرفه بادکنک های ریه می ترکد. ساعت 2 نصف شب وقت ادا و اصول نیست ، نگاهم را می دهم به بخار کتری که تا جایی که می شود بالا می رود ، بعد می چسبد به رنگ کرم سقف و عرق طاق را در می آورد .سقف بارانی می شود . اگر سقف بلندتر بود ، کتری هر کاری می کرد دستش به آن بالا نمی رسید . اما توی این زیر زمین سقف به قاعده دو وجب بالاتر از سرم ایستاده است.
همه چیز در اتاق و آشپز خانه تا سقف امتداد یافته ، کتابها را جوری چیدم که تا سقف برود ، عذر تقصیری برای نخواندن.رادیو ضبط روی اوپن پهن است و و نوار و سی دی تا سقف دست دراز
می کند. می نشینم وسط این کاناپه دونفره ، جای یک نفر کنارم خالی می شود ، رو بروم صندلی راحتی سبز تیره است ، رنگش  روشنتر از این برادر بزرگش است . میز شیشه ای وسط برق می زند. تمیزترین چیزی است که در خانه است . همه نظافتم متمرکز شده روی شیشه شطرنجی اش.چایی داغ را می گذارم روی میز ، شیشه " ها " می کند . دستم را می برم و پیاده را دو خانه از شاه دور می کنم.
دست راست مهره سفید ، دست چپ سیاه، یک پای اسب سیاه از خانه بیرون است.مهره را منظم می کنم .تاچایی سرد شود، رسیده ام به وسط بازی ، پیاده ها جلو رفتند، اسب سفید من روبروی قلعه سیاه است . مهره های سیاه تا وسط زمین آمده اند. فیل سیاه شاهم را کیش می دهد. سرباز را می گذارم جلوش ، خطر نمی کند و برمی گردد. اسب سیاه می آید و می نشیند رو در روی وزیرم . چایی را هورت
می کشم و سیگار می گیرانم. دودش را "هو "می کنم طرفش، اسب سیاه میان دود گم می شود.دود بین سربازها راه می رود . اسب پیدایش می شود. فکرم به یک چنین پرشی نرسیده بود، دست چپ ام طوری که چشمانم ندید اسب را پرواز داد و آمد پشت سربازم نشست. رخ در خطر است . می برمش به کناری.یک اسب سیاه دیگر وزیر را نشانه می گیرد و به شاه کیش می دهد. دست چپ ام حالا دسته لیوان را گرفته ، وزیر رفتنی است .شاهم را با تلنگری می اندازم و دراز می کشم روی کاناپه .

آقای هاشمی می گوید :بازم دیر کردی
عینک ام راروی بینی فشار می دهم و دستی به سرم می کشم و به مشتری می گویم که چه می خواهد.
-تاریخ ایران باستان، "پیرنیا"
 کتاب ها تا سقف رفته اند، چهار برابر قد من ، نردبان را می گذارم کنار قفسه . تاریخ
 "پیرنیا" کنار تاریخ جهان" لعل نهرو" است . سه پله می روم بالا .
آقای هاشمی می گوید پشت دخل بایستم و می رود برای ناهار.
بار کتاب می آید ، حل المسائل ، تست کنکور ، بسته ها را باز می کنم . می چینم روی میز نزدیک به در .
آقای هاشمی چای می خورد . ساعت 3 عصر است .میدان ولیعصر خلوت. دخترهای ایستاده جلوی ویترین ، داخل نمی آیند . میز آقای هاشمی ته مغازه است .پشتش قفسه کتابهای شعر قدیم ، روی میز چند کتاب فرهنگ لغت با زیر سیگاری چرمی ، دو دفتر بزرگ رحلی و کامپیوتر.آنقدر جا دارد که صفحه شطرنج را بگذارد وسط.
-بازی کن.
عینک ام راجا بجا می کنم،ریشم را می خارانم  و سرباز جلو شاه را دو خانه می برم جلو .
آقای هاشمی قلعه رفته است .
-چند وقته از شطرج می ترسم .
-چرا؟
-نمی شود، چیزی را نمی توانم حدس بزنم.
-خب بازی یعنی همین ، لذتش به همینه
-من وقتی با خودم بازی می کنم اینطوره ، حرکات شما را می شود حدس زد.
-مگه با خودت بازی می کنی ، این قدر بیکاری .


روی صندلی سبز تیره روبروم هیچ کس نیست . هم شیشه میز را تمیز کردم و هم عینک. مرض اسب هارا فیل ها هم گرفتند. حرکاتشان را نمی فهمم. دست چپ ام بلند می شود و نگاهم سراسیمه و پرسان ردش را می گیرد. فیل ها و اسب ها این طرف و آن طرف
می روند . هیچ دفاعی فایده ندارد . این چهار سوار سیاه از هر طرف می تازند.
 فرو می روم توی کاناپه ، دستم سرد شده . انگشتانم می لرزد. چای را بغل می کنم .گرمای سردی از اثر انگشتم می دود بالا . بازی کاملا دست سیاه است. باز نوبت سیاه . دست چپ رانگاه می کنم که بلند می شود و روی سر وزیر می نشیند . هر چه قدر فکر می کنم
نمی فهمم کجای میدان خواهد رفت . چشمهام را می بندم. وزیر با دو انگشتم پرواز می کند و فرود می آید . باز می کنم ، درست نشسته روبروی شاه ، کیش را خودم می گویم .
بی هیچ اراده ای . دست چپ ام در نبود چشمها همه خانه ها را دیده. راه فرار ندارم . وزیر جایی است که حرکت بعدی همه چیز تمام است . مات.


آقای هاشمی می گوید :آفرین این دفعه رکورد زدی، فقط در 9حرکت. شطرنج و کجا یاد گرفتی ؟
-پیش خودم
-یعنی با خودت بازی می کنی؟
-آره
-به حق چیزهای نشنیده ، پا شو برو به مشتری ها برس.
کرکره را می کشم پا یین،کتاب ها پشت نرده چهارخانه شده اند. از پله ها می آیم پا یین. آب جوی دست تکان می دهد و می رود. رسیده ام به میدان. پیراشکی می خرم و یک بسته وینستون لایت. آسمان
 سرمه ای شده ، ماه سرزده آمده و بالای سینما قدس ایستاده، می ترسم خانه بروم. شاید همین الان کسی نشسته پشت صندلی سبز تیره و منتظر من است تا سرباز سفید را دو خانه ببرم جلو ، دست چپ ام چرب شده ، با دست راست کلید می اندازم . شیشه میز با اولین روشنی برق می زند. دست می کشم روی صندلی سبز تیره . گرم نیست . نه امروز ، نه دیروز ، نه ماه ها . عینک ام را پاک می کنم ، توی کتری آب می ریزم. مهره ها را می چینم . چه طور می شود ، آدم به خودش ببازد. زیر لب می گو یم :توهم ، توهم .
دست چپ ام می رود سمت پیاده های سیاه. می دانم که پیاده روبروی شاه را بر می دارم . دست چپ ام عمود بر سر پیاده جلوی شاه در آسمان شطرنج می چرخد. مغزم فرمان می دهد.دست چپ راهش را
 می گیرد و می رود به گوشه صفحه ،پیاده ردیف هشت دو قدم می آید جلو . به رعشه می افتم .آب داغ تنم رابه رگبار بسته .بخار تا سقف جان می گیرد، در حمام را باز می کنم ، مه سفیدی می رود بیرون و ابر کتری را می بوسد.سرم را می گیرم زیر آب.فردا به آقای هاشمی می گویم شطرنج بازی نمی کنم.


-چرابازی نمی کنی ؟
-شما نمی فهمید.من می ترسم . این اصلابازی نیست . اصلا بازی وجود نداره. همه چیز واقعا اتفاق
می افته ، ما اصلا بازی نمی کنیم. هیچ کاری نمی کنیم .
-این چرت و پرتها چیه می گی ، این منم سر و مر گنده ، جلوت نشستم . می تونم هر مهره ای که بخام و حرکت بدم. انقده تو اون خونه تنگ و تار نشستی که زده به سرت.
-به خدا تقصیر خونه نیست ، تقصیر صندلی سبزه نیست . من نمی تونم بازی کنم .
آقای هاشمی بلند می شود هم خودش هم صدایش.
-اصلاالان درستت می کنم . خب حالا خودت و خودتی . با خودت بازی کن . می بینی که همه حرکت ها رو می دونی، شروع کن .
مشتری ها آمده اند و دور گرفتند.یک پسر و دختر. پسر شال سیاه دارد و دست های دختر را گرفته . دختر زیر زیرکی می خندد، بعد عاقله مردی می آید، کتاب دستش است، تاریخ عصر جدید. یک زن چادری کنار آقای هاشمی جا خوش می کند.
دستم را بلند می کنم. سرباز جلو شاه را لمس می کنم.رنگ سفیدش مثل چربی پیراشکی به دستم می چسبد، بلند نمی شود. انگشت هام اوج می گیرد. اسب رابر می دارد و می پراند. مثل مار گزیده ها به عقب تنه می زنم .با صندلی می خورم زمین .مشتری ها انگار که متلاشی شده باشم و ترکش هام دنبالشان باشد ، مثل اسب می پرند کنار. آقای هاشمی داد می زند. یک خط مورب روی صورتش کشیده شده.نیم خیز می دوم تا در مغازه ، از پله ها سکندی می خورم و پخش
می شوم وسط راه. چند پیاده دور و برم را می گیرند. اتوبوس پر است از سر اسب. صورت های مورب می روند و می آیند.یک شاه از میدان ولیعصر می آید. سرم را می گیرم و داد
 می زنم : مات .... قبول ... مات.