زن ها هر کدامشان بویی دارند ، این بو، عطر نیست . بویی است که از تصعید درونی شان می زند بیرون، بوی متشخصی است که از منافذشان بالا می گیرد. در فاصله معینی، اگر دماغ یک مرد هنوز کارا مانده باشد.همه اندرونی زن را ازمنفذی روشن می شود دید. من آنقدر دماغ ام تربیت شده که مثل سگ شکاری از یک فاصله که مردمک چشم ها عمود بر سینه ها می شود، بتوانم تشخیص دهم ،موجود مونثی که روبرویم است، چه طور درباره ام فکر می کند. اسم این تخصص را مثل آدم های بی خاصیت دور و برم زنبارگی نمی گذارم. این اسم را گربه هایی می گذارند که دستشان به گوشت نمی رسد و اخ و پیف می کنند، اسم درستش، شناخت زن از فاصله نرسیدن است. شناختی قبل از خطر . ده سال کار مستمر می خواست که حالا در این حوالی 40 سالگی بتوانم بوی زن ها را کشف کنم. این رگه های سفید مو هر تارش تاریخ یک زن است. عین دایره های تنه درخت قطع شده که سال و ماه را چرتکه می اندازد. 39 سال ام است ، قدم دقیقا 174 سانت، شلوار جین پایم می کنم ، شلوار پارچه ای حالا هر جنسش از کتان بگیر تا فاستونی پیرم می کند. فقط یکبار به اصرار یکی از زن ها که تاریخش باید در سر رسید دوسال پیش و در ماه شهریور مانده باشد، مجبور شدم شلوار پارچه ای بپوشم . یک شلوار قهوه ای سوخته که مارک فلزیش مثل زنگوله آویزان بود و دستم در تمام راه چسبیده بود به آن تکه فلز نه می شد کندش و نه می شد نگهش داشت .
پشت پیشخوان ایستاده ام ، بالای سرم گیلاس های آویزان برق می زند. زیر نور کمرنگ و صورتی فلورسنت. بر سر همه میزهای بلوطی، نشسته اند. نور کافی شاپ را طوری تنظیم کردم تا سایه سر و دست آدم ها که فنجان را آرام بالا می برند برپا رکت روشن و صیقل خورده بیفتد. برای همین اسم اینجا را گذاشته ام" سایه ". سایه با عناصر چهارگانه نسبتی ندارد، ولی با آدمیزاد زندگی می کند.
ده سال پیش، پدر مرد و اینجار راساختم. مشتری ها بیشتر ثابتند. در این جای دنج و گوشه ای از فرمانیه و نیاوران، کم می شود غریبه ای بیاید. چای هم به مشتری ها نمی دهم، چای یعنی خانه، یعنی اتراق، باید با مشتری خیلی اخت باشم و اینجا را خانه اش بدانم تا چای تعارفش کنم . در این ده سال فقط 8 نفر می توانند چای بخورند، پنج نفر زن و سه نفر مرد.
پشت پیشخوان می ایستم . میز یک ،پسر و دختری تازه وارد، یعنی سه بار دیگر دیدمشان، دختر از آن بلا گرفته هاست. بوی خنک و تلخی دارد با روسری قرمز و چشمانی که نوک مژه هایش را به سمت پسر شلیک می کند، هر بار کمتر از چهل دقیقه اینجا هستند، سهم پسر بیشتر از این نیست. هر بار روسری دختر به رنگی می شود. ولی قرمز اینبار که به رژ صدفی اش می آید ، پسر را دیوانه کرده، تنها می تواند دستش را به دست دختر برساند و بعد روی انگشتانش ضرب بگیرد. حرکت غریزی به معنی دل دل زدن ، خواستن و نتوانستن و نشدن. دختر چشم هاش همه جا می گردد. به عکس پسر که پاک زل می زند به روسری قرمز و نگاهش به سپیدی سینه دخترک با آن سنگ سرخ که گردنش انداخته مات می ماند.
دختر بعضی وقت ها میز چهار رانگاه می کند. می توانم حدس بزنم به چه فکر می کند. آرش ، پسر سبزه رویی که هنوز از دهه سوم عمر گذر نکرده ، اما رسم زن را مثل پیری کارکشته می داند. چند سال از آمدنش می گذرد. هنوز به مرحله چای نرسیده، بدم نمی آید ، گهگاهی گپی بزنم . دانشجوی عکاسی است و می دانم که در آتلیه خصوصی مشتری هایی دارد که "کت والک " می کنند و باز
می دانم که این گربه های ملوس بیشتر شان تا اتاق خواب آرش آمده اند. دستبد نقره ای آرش برق
می زند و دخترک رو برویش که هر بار چهره به چهره می شود و تعویض ، با هر برق دستبند
می خندد،آرش رد نگاه دختر میز یک را پیدا می کند. شاید چند وقت دیگر دختر روسری قرمز، سر میز آرش بنشیند.
چایم را می خورم ، سیگار می گیرانم . میز شش دورترین میز است ،جایی که سایه ها آنقدر بلند
می شود و می رسد به در ورودی که با هر بار باز شدن صدای پولک های شیشه ای را در می آورد.
آمدو آرام نشست. توانستم موج نشستن اش را از همین جا حس کنم .بوی گلاب سوخته می داد . سفارش کاملا همرنگ با رایحه بود،قهوه ترک و شکلات تلخ . در این سه هفته ،چهار بار آمده و فقط همان میز شش را نشسته ، بیشتر پیشروی نمی کند .
به گمان من میز شش دنج ترین میز ها ست . این را من می دانم و او . آدم ها از لحظه عبور چیزی به یاد نمی آورند و میز شش درست جایی است که عبور در لحظه است . اول سیگاری دود می کند از جعبه ای نقره ای و بعد سفارش همیشگی و هنوز قهوه ترک را مزمزه نکرده ، ناهید می آید و روبرویش می نشیند . ناهید شیرین است ، بوی هاج و واجی دارد . از مشتری های ثابت و از آنها که به مقام چای رسیده اند. دو سال پیش بویش را از نزدیکترین فاصله چشیده ام . عادت دارد کاری کند که کمتر از سن اش به نظر برسد . 28 سال را به 26 سال برده است .
-ناهید این دختره دوستته ؟
-آره چه طور رفتی تو کارش
-اومدن و رفتنش برام عادت شده ، بالاخره مشتری ها رو باید بشناسم
-سرکلاس زبان با هم آشنا شدیم ، افسرده است ولی بهترین کلاسه ، من هم که از بهترین ها خوشم می آد
-خب نمی خای به دوستت من و معرفی کنی
-شهاب جان ، من که بخیل نیستم ولی یه مشکلی داره ، نیلوفر ، اسمش نیلوفره ، سه ماه پیش دوست پسرش و توی یه تصادف از دست داده ، حال و روز خوشی نداره، مث اینکه پسره رو دوست داشته و چن وقتی با هم بودن .
-اوکی، به هر حال من و معرفی کن .
هیچ وقت سیاهی را از این فاصله نزدیک ندیده بودم . چشم های فراخ که از قهوه ترک سیاه تر بود. فنجان را بلند کرد و سلام گفت . هفته ای یکبار سلام می کند. انبوهی از یک نور خاکستری بر صندلی بلو طی جا می ماند و تا محو شود، دوباره آمده است . همیشه راهی داشتم برای نفوذ، اما اینبار بیگانه شدم . یعنی حس ام این است که دارم مبارزه می کنم باروحی که از پس یک تصادف مانده و مرگ نتوانسته سایه اش را به آن دنیا ببرد. مانده است و این خاکستری خام را عمق می دهد. هر حرفی را به امیر می کشاند. دوست پسری که فقط 3 ماه بوده ، چه طور می توانسته در یک فصل، چنین تاثیری بگذارد. معتقدم که این" مرگ" بوده که توانسته ، مرگ می تواند داغی بگذارد که هیچ محبتی نمی تواند. یعنی مرگ پیش از آنکه جدایی باشد، نوعی وصل است . درست مثل تلفن ماهواره ای، وسط کویر ، توی غار ، میان دریا خط می دهد . نگاهش به من آرام است . برقی نیست . این طور نبودم من ، زن ها را می شناختم ، مطمئنم نیلوفر را می شناسم. اگر این خاکستری خام قدری عقب بنشیند.
یک آدم زنده با آدم مرده می جنگد. چه کسی گفته که دست مرده ها از زندگی کوتاست .
نیلوفر نه هیچ جای دیگر می آید و نه حتی حاضر است قدمی بزند. هفته ای یکبار می آید وبر میز شش می نشیند ، شکلات تلخ را لبی می گیرد و از قهوه ترک کامی و می رود . روسری اش رنگ به رنگ می شود و طیفی از رنگ های شاد تا مات را تجربه می کند اما آن خاکستری خام همچنان پا بر جاست . خاکستری که توده ای گچی ساخته که با" ها " کردن ها و دست زدن های من و حتی با شیفتگی که موقرانه نشان می دهم و نوازش دستش که باترس و لرز می کنم ، نمی گریزد.
مرگ گریبان زندگی را گرفته ، یک روح سمج دارد از قعر قبر کارش را می کند ، بی هیچ نیرویی فقط سایه وار و سایه وار.
اینبار پشت پیشخوان ایستاده ام ، می گذارم ساعت از 4 عصر بگذرد و موج وار بیاید و بر میز شش بنشیند. حتی می گذارم تنها باشد و قهوه ترک را مزمزه کند . صدای "لوریامکنتی" سایه را سیال کرده . نشستم ، ذهن ام برق زد. نمی دانم از کجا آمد ، یکباره بود. آنقدر یکباره و ناگهانی که خودم شنونده حرف های خودم شدم . غیر منتظره بودن حرف برای گوینده، دروغ بودنش را پاک به تردید می اندازد. وقتی گفتم تازه فهمیدم چه گفتم.
من خواب امیر را دیدم
تمام قهوه ترک مرا نگاه کرد.احساس کردم خاکستری خام سوخته شد و شمعی روشن.
گفتم: چالوس بود. همه دره ها سبز ، امیر در کوه میان آن همه سبز پهناور که فکر نمی کنی درخت است . می دوید. من رفتن اش را میان سبز ها نگاه می کردم . بااین که امیر آن بالا بود اما انگار من از روبرو نگاهش می کردم . امیر می رفت . یک جور رفتن که نگا هش با من است . جاده چرخ می خورد و یکباره دریا بود ، دریا ، من به تو رسیده بودم . کنار دریا ، من نشانه ای از چشم امیر داشتم و تو در صدایی که با موج گم می شد به من گفتی امیر و از خواب پریدم.
نگا هش را حس کردم که بر من دوید ، ردش ماند.
نیلو فر نیلوفر ،چیزی شده ، من و نگاه کن
گفت :فردا می ریم سر خاک با هم
فکرش را نمی کردم، اولین دوستت دارم را در راه بهشت زهرا بگویم . می ترسیدم ، نباید می آمدم ، اصلا نباید می آمدم . من برده می شدم . دست خودم نبود. امیر داشت با من قرار می گذاشت. با خودم گفتم دروغ درباره کسی که نیست دروغ نیست . من می خواستم نیلوفر را به زندگی برگردانم با یک خواب ، خواب مگر حقیقت دارد که تعریفش، وقتی ندیده باشی دروغ است . از مقبره های خانوادگی گذشتیم . از جایی که خاک بود به قطعه های تازه رسیدیم . راه افتاد . دنبالش رفتم . ایستادم .
نیلوفر حالم خوب نیست
نشستم روی نیمکت بتونی ، نیلوفر رفت و رفت و جایی ایستاد از دور دیدم که خندید.
روی کاناپه خوابم برد . میز شماره یک، هنوز پسر داشت روی دست دختر ضرب می گرفت و آرش یک دختر تعویض کرده بود. اما آن آخر پر از سایه بود . سایه های ممتد که نمی گذاشت نور به میز برسد. دیدم سایه ها طول و دراز شد، یک دست خاکستری همه جا را گرفت . پریدم
از نیلوفر خبری نبود .ناهید جلوی پیشخوان چای می خورد
ناهید از نیلوفر خبری نداری
نیلوفر کیه نیلوفر نمی شناسم
No comments:
Post a Comment