Wednesday, December 8, 2010

اسب و دست


محمد رهبر
اولش فقط بعضی وقت ها این طور می شد، زیاد توجه نمی کردم ، می گذاشتم به حساب کم خوابی و این جور چیزها یا این پاکت سیگار تقلبی ، هنوز فرق آبی اصلی وینستون لایت را با آن یکی تقلبی اش نمی فهمم، فقط وقتی دودش می کنی اصل و نسبش پیدا می شود. یک توده دود نا هموار می رود توی نایژک ها و با صدای سرفه بادکنک های ریه می ترکد. ساعت 2 نصف شب وقت ادا و اصول نیست ، نگاهم را می دهم به بخار کتری که تا جایی که می شود بالا می رود ، بعد می چسبد به رنگ کرم سقف و عرق طاق را در می آورد .سقف بارانی می شود . اگر سقف بلندتر بود ، کتری هر کاری می کرد دستش به آن بالا نمی رسید . اما توی این زیر زمین سقف به قاعده دو وجب بالاتر از سرم ایستاده است.
همه چیز در اتاق و آشپز خانه تا سقف امتداد یافته ، کتابها را جوری چیدم که تا سقف برود ، عذر تقصیری برای نخواندن.رادیو ضبط روی اوپن پهن است و و نوار و سی دی تا سقف دست دراز
می کند. می نشینم وسط این کاناپه دونفره ، جای یک نفر کنارم خالی می شود ، رو بروم صندلی راحتی سبز تیره است ، رنگش  روشنتر از این برادر بزرگش است . میز شیشه ای وسط برق می زند. تمیزترین چیزی است که در خانه است . همه نظافتم متمرکز شده روی شیشه شطرنجی اش.چایی داغ را می گذارم روی میز ، شیشه " ها " می کند . دستم را می برم و پیاده را دو خانه از شاه دور می کنم.
دست راست مهره سفید ، دست چپ سیاه، یک پای اسب سیاه از خانه بیرون است.مهره را منظم می کنم .تاچایی سرد شود، رسیده ام به وسط بازی ، پیاده ها جلو رفتند، اسب سفید من روبروی قلعه سیاه است . مهره های سیاه تا وسط زمین آمده اند. فیل سیاه شاهم را کیش می دهد. سرباز را می گذارم جلوش ، خطر نمی کند و برمی گردد. اسب سیاه می آید و می نشیند رو در روی وزیرم . چایی را هورت
می کشم و سیگار می گیرانم. دودش را "هو "می کنم طرفش، اسب سیاه میان دود گم می شود.دود بین سربازها راه می رود . اسب پیدایش می شود. فکرم به یک چنین پرشی نرسیده بود، دست چپ ام طوری که چشمانم ندید اسب را پرواز داد و آمد پشت سربازم نشست. رخ در خطر است . می برمش به کناری.یک اسب سیاه دیگر وزیر را نشانه می گیرد و به شاه کیش می دهد. دست چپ ام حالا دسته لیوان را گرفته ، وزیر رفتنی است .شاهم را با تلنگری می اندازم و دراز می کشم روی کاناپه .

آقای هاشمی می گوید :بازم دیر کردی
عینک ام راروی بینی فشار می دهم و دستی به سرم می کشم و به مشتری می گویم که چه می خواهد.
-تاریخ ایران باستان، "پیرنیا"
 کتاب ها تا سقف رفته اند، چهار برابر قد من ، نردبان را می گذارم کنار قفسه . تاریخ
 "پیرنیا" کنار تاریخ جهان" لعل نهرو" است . سه پله می روم بالا .
آقای هاشمی می گوید پشت دخل بایستم و می رود برای ناهار.
بار کتاب می آید ، حل المسائل ، تست کنکور ، بسته ها را باز می کنم . می چینم روی میز نزدیک به در .
آقای هاشمی چای می خورد . ساعت 3 عصر است .میدان ولیعصر خلوت. دخترهای ایستاده جلوی ویترین ، داخل نمی آیند . میز آقای هاشمی ته مغازه است .پشتش قفسه کتابهای شعر قدیم ، روی میز چند کتاب فرهنگ لغت با زیر سیگاری چرمی ، دو دفتر بزرگ رحلی و کامپیوتر.آنقدر جا دارد که صفحه شطرنج را بگذارد وسط.
-بازی کن.
عینک ام راجا بجا می کنم،ریشم را می خارانم  و سرباز جلو شاه را دو خانه می برم جلو .
آقای هاشمی قلعه رفته است .
-چند وقته از شطرج می ترسم .
-چرا؟
-نمی شود، چیزی را نمی توانم حدس بزنم.
-خب بازی یعنی همین ، لذتش به همینه
-من وقتی با خودم بازی می کنم اینطوره ، حرکات شما را می شود حدس زد.
-مگه با خودت بازی می کنی ، این قدر بیکاری .


روی صندلی سبز تیره روبروم هیچ کس نیست . هم شیشه میز را تمیز کردم و هم عینک. مرض اسب هارا فیل ها هم گرفتند. حرکاتشان را نمی فهمم. دست چپ ام بلند می شود و نگاهم سراسیمه و پرسان ردش را می گیرد. فیل ها و اسب ها این طرف و آن طرف
می روند . هیچ دفاعی فایده ندارد . این چهار سوار سیاه از هر طرف می تازند.
 فرو می روم توی کاناپه ، دستم سرد شده . انگشتانم می لرزد. چای را بغل می کنم .گرمای سردی از اثر انگشتم می دود بالا . بازی کاملا دست سیاه است. باز نوبت سیاه . دست چپ رانگاه می کنم که بلند می شود و روی سر وزیر می نشیند . هر چه قدر فکر می کنم
نمی فهمم کجای میدان خواهد رفت . چشمهام را می بندم. وزیر با دو انگشتم پرواز می کند و فرود می آید . باز می کنم ، درست نشسته روبروی شاه ، کیش را خودم می گویم .
بی هیچ اراده ای . دست چپ ام در نبود چشمها همه خانه ها را دیده. راه فرار ندارم . وزیر جایی است که حرکت بعدی همه چیز تمام است . مات.


آقای هاشمی می گوید :آفرین این دفعه رکورد زدی، فقط در 9حرکت. شطرنج و کجا یاد گرفتی ؟
-پیش خودم
-یعنی با خودت بازی می کنی؟
-آره
-به حق چیزهای نشنیده ، پا شو برو به مشتری ها برس.
کرکره را می کشم پا یین،کتاب ها پشت نرده چهارخانه شده اند. از پله ها می آیم پا یین. آب جوی دست تکان می دهد و می رود. رسیده ام به میدان. پیراشکی می خرم و یک بسته وینستون لایت. آسمان
 سرمه ای شده ، ماه سرزده آمده و بالای سینما قدس ایستاده، می ترسم خانه بروم. شاید همین الان کسی نشسته پشت صندلی سبز تیره و منتظر من است تا سرباز سفید را دو خانه ببرم جلو ، دست چپ ام چرب شده ، با دست راست کلید می اندازم . شیشه میز با اولین روشنی برق می زند. دست می کشم روی صندلی سبز تیره . گرم نیست . نه امروز ، نه دیروز ، نه ماه ها . عینک ام را پاک می کنم ، توی کتری آب می ریزم. مهره ها را می چینم . چه طور می شود ، آدم به خودش ببازد. زیر لب می گو یم :توهم ، توهم .
دست چپ ام می رود سمت پیاده های سیاه. می دانم که پیاده روبروی شاه را بر می دارم . دست چپ ام عمود بر سر پیاده جلوی شاه در آسمان شطرنج می چرخد. مغزم فرمان می دهد.دست چپ راهش را
 می گیرد و می رود به گوشه صفحه ،پیاده ردیف هشت دو قدم می آید جلو . به رعشه می افتم .آب داغ تنم رابه رگبار بسته .بخار تا سقف جان می گیرد، در حمام را باز می کنم ، مه سفیدی می رود بیرون و ابر کتری را می بوسد.سرم را می گیرم زیر آب.فردا به آقای هاشمی می گویم شطرنج بازی نمی کنم.


-چرابازی نمی کنی ؟
-شما نمی فهمید.من می ترسم . این اصلابازی نیست . اصلا بازی وجود نداره. همه چیز واقعا اتفاق
می افته ، ما اصلا بازی نمی کنیم. هیچ کاری نمی کنیم .
-این چرت و پرتها چیه می گی ، این منم سر و مر گنده ، جلوت نشستم . می تونم هر مهره ای که بخام و حرکت بدم. انقده تو اون خونه تنگ و تار نشستی که زده به سرت.
-به خدا تقصیر خونه نیست ، تقصیر صندلی سبزه نیست . من نمی تونم بازی کنم .
آقای هاشمی بلند می شود هم خودش هم صدایش.
-اصلاالان درستت می کنم . خب حالا خودت و خودتی . با خودت بازی کن . می بینی که همه حرکت ها رو می دونی، شروع کن .
مشتری ها آمده اند و دور گرفتند.یک پسر و دختر. پسر شال سیاه دارد و دست های دختر را گرفته . دختر زیر زیرکی می خندد، بعد عاقله مردی می آید، کتاب دستش است، تاریخ عصر جدید. یک زن چادری کنار آقای هاشمی جا خوش می کند.
دستم را بلند می کنم. سرباز جلو شاه را لمس می کنم.رنگ سفیدش مثل چربی پیراشکی به دستم می چسبد، بلند نمی شود. انگشت هام اوج می گیرد. اسب رابر می دارد و می پراند. مثل مار گزیده ها به عقب تنه می زنم .با صندلی می خورم زمین .مشتری ها انگار که متلاشی شده باشم و ترکش هام دنبالشان باشد ، مثل اسب می پرند کنار. آقای هاشمی داد می زند. یک خط مورب روی صورتش کشیده شده.نیم خیز می دوم تا در مغازه ، از پله ها سکندی می خورم و پخش
می شوم وسط راه. چند پیاده دور و برم را می گیرند. اتوبوس پر است از سر اسب. صورت های مورب می روند و می آیند.یک شاه از میدان ولیعصر می آید. سرم را می گیرم و داد
 می زنم : مات .... قبول ... مات.






No comments:

Post a Comment