Saturday, November 27, 2010

چرخش


همه با هم حرف نزنید، شما اول بگو خانم
- شکایت دارم ،این دیوانه چنان زد روی ترمزکه دستم دررفت، سرم خورد به این آقا که صندلی جلو نشسته بود، ببینید ابروم شکاف برداشته ،سه تا بخیه خورده.
-اسمتون؟
-پریسا آقایی
- جناب سرهنگ تو رو خدا شکایت ما رو هم بنویس
- دارم همین کارو می کنم دیگه ،صبر کن آقا ،شلوغش نکن، پنج تا ماشین خوردن به هم همه هم شاکی هستن، این بابا هم دستبند به دست نشسته ،در نمی ره.
- جناب سرهنگ کی به این دیوونه ها تصدیق می ده ،همین شماها هستین دیگه.
- ستوان اسدی راننده رو بیار دفتر من
- چشم جناب سرهنگ
- اسمت؟
- سید محمد میر محبی
- وسط اتوبان همت ترمز دستی کشیدی، مسافرا رو شل و پل کردی، پنج تا ماشین خوردن به هم ،اتوبان رو به هم ریختی، چه مرگت بود، عرق خوردی ،حشیش کشیدی،چتی ،منگی.
- ستوان اسدی از این آزمایش الکل گرفتی؟
- بعله قربان پاکه پاکه
- خب چه مرگت بود،داشتی مردم و به کشتن می دادی،نه نمی خاد بگی . ستوان اسدی بگو مسافرای این مرتیکه بیان تو ،خودشم بنداز بازداشتگاه تا بعد ببینم چی می گه .
# # #
جناب سرهنگ از همون اول که سوار شدم شک کردم ،یه جوری بود ،صداش که گفت سلام، خیلی
می لرزید، بعد دست کرد لای مو هاش همه اش رو پریشون کرد ،موهاش بلند بود، ریخته بود جلوی چشماش، روش و کرد به من و گفت :خانم، الان تو همت ترافیکه تا میدون صادقیه یک ساعتی تو راهیم ،همه نفری 800 تومن می گیرن من فقط هفتاد تومن ،واسه اینکه فکر می کنم  بیشتر از هفتاد نمی تونم عمر کنم، تازه اگه این سیگار بذاره ،دستش رو آورد جلوی چشمم و گفت :سیگار عمرو کم می کنه ولی از ته اش ، سیگارش از این کوچیک ها بود ،خاکسترش ریخت روی مانتوم، بعد این دو تا آقا سوار شدند وگرنه من ترسیده بودم ،می خواستم پیاده شم .
-اسم ؟
 -بابک دلاوری
-شما جلو نشسته بودید؟
-بله جناب سرهنگ
-چیز عجیب غریبی ندیدی؟
- چرا جناب سرهنگ همین حرفایی که خانم گفتن و برای من هم گفت ، بعدش گفت کرایه من هفتاد تومنه ، با خودم گفتم بالاخره خل وضعی یه نفر به نفع ما تموم شد ،توی آینه نگاه کردم ،این خانم یه جورایی ترسیده بود، این آقا هم داشت توی کیفش دنبال چیزی می گشت، آقا راننده گفت: نگرد پیدا نمی کنی . این آقا هاج و واج نگاه کرد که این چی می گه.
- دنبال چی می گشتی ،اول اسمتو بگو ؟
- رضا تولایی قربان ، دنبال دسته چک ام می گشتم .ازبانک ملی میدون ونک که در اومدم گذاشتم تو کیفم ،تو ماشین به سرم زد محض احتیاط ببینم هست یا نه ، داشتم می گشتم یه دفعه راننده گفت ،نگرد پیداش نمی کنی ،گفتم آقا مگه شما می دونید من دنبال چی می گردم ،گفت نه ، ولی می دونم امیدواری پیداش کنی ،بعد هم راه افتاد، دوباره کیفم رو گشتم ،همشو ریختم بیرون. بعد به این خانم گفتم دسته چکم گم شده ،همین جوری از سر اظطراب گفتم . دوباره راننده گفت بگرد پیداش می کنی . گفتم همه کیفم رو گشتم ،گفت این دفعه پیداش می کنی ،حالا که نا امید شدی پیداش می شه ، اون دفعه امیدوار بودی ،توی ناامیدی پیدا می شه ،دوباره دست کردم تو کیف ،دستم خورد به دسته چک ،بیرون آوردمش، توی آیینه می خندید.
-آقای دلاوری شما که جلو نشسته بودین تو ظاهر راننده چیز عجیبی ندیدی که مست باشه یا عمل داشته باشه ،حشیش زده باشه ؟
- والا جناب سرهنگ من زیاد تو صورت راننده ها نگاه نمی کنم ولی این آقا موهاش یه جورهایی پریشون بود و بلند که ریخته بود توی صورتش ،مونده بودم از لای زلفاش چه طور جلو رو می بینه ،یقه پیرهنش هم تا خرخره بسته بود. انگار خیلی سردش با شه ، اما حرف های عجیب غریب خیلی می زد ، از همون اول که ماشین و گذاشت توی دنده شروع کرد .گفت من دانشجوی انصرافی ادبیات دانشگاه تهرانم ، دیدم نمی تونم شعر رو تحمل کنم . شعرها همه اش واقعیه ، اصلا واقعیت شعره ،شعر ریا ضیه ، ریاضی شعره ، یه بار سر کلاس مثنوی خوانی استاد پرسید کدوم بیت مثنوی روی شما تاثیر گذاشته ،گفتم استاد منفی در منفی می شه مثبت ، استاد گفت این شعر نیست چه ربطی به مثنوی داره چرا مسخره بازی در میاری . بعد زد زیر آواز، نمی دونم یه شعری می خوند ، یادم نیست.
- پریسا آقایی: جناب سرهنگ شعرش این بود ، ای شب از رویای تو رنگین شده / سینه ام از عطر تو سنگین شده / بعد گفتش این شعر مال مولاناست ، من گفتم آقا این شعر معروف فروغ فرخزاده ، یه خنده بلندی کرد و گفت همه مثنوی ها مال مولاناست ، همه گل ها مال بهاره ، شروع کرد به آواز، ها ج و واج نگاش می کردم می خوند تتن تنتن تتن تنتن . این آقا که جلو نشسته بود گفت آقای راننده حالتون خوبه .
- بابک دلاوری: بعله جناب سرهنگ من شاکی شدم، پرده گو شم داشت بااین تتن تن تن پاره می شد ، بهش گفتم حالت خوبه ، یه نگاه کرد که ترسیدم ، چشماش از پشت تارهای آویزون روی صورتش برق می زد ، بعد دستش رو بلند کرد ، فکر کردم می خواد دنده رو عوض کنه ، کو بیدش روی پام از جام پریدم.گفت زمین داره با همه آرزوهای ما با جنگ و صلح ما، با تاریخ ما ، با همه عشق های از دست رفتمون ، باسرعت 170 هزار کیلومتر دور خورشید می چرخه ، داریم می چرخیم ، داریم می گردیم ما مورچه ها حسش نمی کنیم ، فیل های هند و نهنگ های اقیانوس، حسش نمی کنن ، برای حسش باید حواست رو به اندازه زمین بزرگ کنی ، به اندازه آغوش خورشید باید دستاتو باز کنی . من نمی دونستم چی بگم . رو کرد به این آقا و گفت : اگه امیدوار باشی دوباره گم می شه ، داد زدم آقا حواست به رانندگیت با شه .
- رضا تولایی: وقتی برگشت و نگام کرد ، چهار ستون بدنم لرزید، لب هاش باز نشده گفت امیدوار باشی گم می شه ، دسته چک محکم توی دستم بود ، دوباره برگشت خیلی آروم اصلا به داد و بیداد این آقا توجه نکرد.یه دفعه داد زد ، سرعت همه چیز و گم می کنه ، چرا پیر می شیم چون لاستیک ها از گامها تند ترند از اسب ها سریعتر می دوند .این سرعت دقیقه ها رو تند می کنه ، نفس ها رو به نفس می ندازه ، سرعت ما رو پیر می کنه ، اما چرا زمین با این سرعت ما رو دیوونه نکرده تا حالا ، بعد توی آینه نگاه کرد و گفت خانم چشم سیاه شما یه راز داره ، چشمای سیاه همیشه راز دارن .
- ترسیدم از توی آینه نگام می کرد، چشمام رو بستم و تو خیابونو نگاه کردم ، این دو تا آقا هم هیچی نمی گفتن ، ترسیده بودن ، گفت چشم کروی است ، زمینم کره است . 170 هزار کیلومتر به سوی هیچ جا حرکت می کنه ، اما چشمها می تونن بهار و پا ییز و  ببینن. چشمها ساعتها رو به فصل می بینه ، چه آهنگی داره این سرعت ، عشق به زمین سکنی می ده، آرامش می ده ، عشق زمین رو می رقصونه ، یه دفعه شروع کرد تکان خوردن ، فرمون ماشین هم تکان می خورد ،ما تاب می خوردیم .
بابک دلاوری : فرمون ماشین و محکم گرفتم که به باقی ماشین ها نخوره ،گفتم نگه دار دیوونه ، سرش رو چرخ می داد ، می گفت در من عشق می رقصه، مثل زمین که سرعت گرفته ، پشت هم می گفت در من عشق می رقصه ، در من عشق می رقصه ، یه دفعه گفت می خام پیاده شم ، فرمون رو به کل ول کرده بود ، ترمز دستی و کشید، ماشین چرخ خورد و من سرم رفت تو داشبورد و پرت شدم عقب ، خودش محکم نشسته بود، می خواست پیاده شه ، چند تا ماشین پشت سرمون خوردن به هم ، این خانم جیغ می زد این آقا هم جیغ می زد ، یه ماشین محکم زد به عقب، من سرم و گرفته بودم، دستام خونی شده بود ، جناب سرهنگ این مرتیکه پاک دیوونه است .
- ستوان اسدی راننده رو بیار
 -چشم قربان
- جناب سرهنگ ، جناب سرهنگ
- چی شده این پیر مرده کیه ، این کیه آوردی ؟
- جناب سرهنگ راننده رو انداختم تو بازداشتگاه ، در و باز کردم این پیرمرده بود، به خدا توی بازداشتگاه هیچکی نبود، خودم انداختمش ، اون تو خالی بود .
-تو کی هستی؟
-سید محمد میر محبی هفتاد سالمه .

No comments:

Post a Comment