شنبه ۲۶ تير ۱۳۸۹
نگاه كردم چه قدر راه آمديم، همه كوههاي همسايه تجريش و خاك باران خورده دارآباد و اين ايستادگان نازنين خيابان ولي عصر شاهدند چه قدر راه آمديم، يكباره ديدم 15 سال گذشت، گذر عمر را در سپيدي موي تو ديدم، اينبار كه دوباره از زندان آمدي. گفتي كسي به دنبالت نيامده بود؛ به خنده نه گلايه، نحيف تر شده بودي، ريش بلند و چشمهاي گود افتاده. دستم آمد و در آغوش گرفتمت، استخوانها سلام مي كرد، نگذاشتم چيزي ببيني، بغضي كه در پس شيطنتي و حرف بيراهي گذشت.
اين تاجيك ماست، اين همه افتاده و رنجور، روز بعدش رفته بودي فيزتراپي و آن شب هم همه بدنت درد مي كرد. گفتم در اين انفرادي تخت هم هست، ما را ببين چه دل خوشي داريم، گفتي روي موزاييك مي خوابيدي و ساعتها در همان چارديواري راه مي رفتي، گفتي در انفرادي آدم به همه چيز فكر مي كند، به همه اشتباهات، به همه خوبيها، به همه بديها. قرار بود آن شب تا صبح حرف بزنيم، تو خوابت برد. بعضي نفرات هستند كه مثل نيلوفر مي پيچنند بر همه زمان و مكان آدم و ديگر مي ماني كه زماني كه نبود را هم يادت مي آيد يا نه. 15 سال پيش در همين دانشكده حقوق دانشگاه آزاد وسط شهر، توي ميدان فردوسي خورديم به پست هم. تو بودي، دوست راستگويمان قوچاني عزيزو چند نازنين ديگر، من و تو و قوچاني نمي دانم چه طور بود كه در اين 15 سال خودمان را به نام فاميل صدا مي كرديم و لذتي هم مي برديم، آقاي تاجيك، شما روزنامه "خرداد" بودي و ما هر دو آن سر كوچه طاهري كه شما طرف جردنش بوديد و ما نزديك خيابان وليعصر و روزنامه نشاط، نشد يك روز نبينيم هم را. اين نظام، جمهوري اسلامي يا هر چه اسمش را بگذاريم آنچه از ما گرفت، فرصت دوست داشتن بود، فرصت بودن با هم. از آن همه دوست و آشنا كسي نماند در اين حوالي، توقيف، زندان، جلاي وطن، چيزي نگذاشت برايمان. من هر وقتي فقط تو را نگاه مي كردم كه هنوز مانده بودي و مي شد باور كرد كه اين همه خاطره گسسته، اين همه ياران رفته و پراكنده حقيقت داشتند. تاجيك يادت هست كه صبح كله سحر از ورامين مي كوبيدي و مي آمدي تهران و بعد شب مي زدي به جاده و دوباره همان؟ ديوانه كرده بودي ما را با اين سعي صفا و مروه، من تا همين اواخر واقعا فكر نمي كردم، دليل مستحكمش خاله اي پير باشد كه يادگار مادر و پدر سفر كرده است. مي بيني دوستان قديمي چه قدر تو را نمي شناسند. يادت هست يك، دو سالي، صبح زودتر از ورامين مي زدي بيرون كه بروي شوش و در مدرسه اي درس بدهي؟ خود من صد بار گفتم رنج بي حاصلي است و هنوز اين همه اراده را درك نمي كنم، تا وقتي اخراجت نكرده بودند، هر يكشنبه و سه شنبه، صبح علي الطلوع پاي تخته بودي و تاريخ درس مي دادي. گفتم چه طور درس مي دي؟ گفتي: "اول سال مي گم اين كتاب همش دروغه ولي تو امتحان مياد، تاريخي كه مي گم رو باور كنين." گفتم كسي هم گوش مي ده؟گفتي :نه. مي خواستم سرم را به ديوار بكوبم. در دنياي ما آقاي تاجيك، همه چيز يعني منفعت، يعني پول، يعني شهرت، اعتبار. گفتم لا مصب خب براي چي مي ري؟ گفتي: "من دردشون رو مي فهمم، مي فهمم تو سرما جوراب ندارن و آب از دروازه كفشها مي گذره."
روزنامه شرق كه توقيف شد. آن شرق اول كه طلوعي داشت، همه ما آواره شديم، بعد هم دو سه كار ديگر پيش آمد و باز هم هيچ، در همه اين وقتها بيكار بودي و باز هم با همان پشتكار مي رفتي ورامين و برمي گشتي. بااين حال گرفتار كه مي شديم، سر بزنگاههاي سختي و در عسرت بي مواجبي، تاجيك نه نمي گفت، هر چه داشت مي داد، از جا يي جور مي كرد. نه فقط من كه دوست چندين ساله بودم، براي همه، من نديدم كه براي تقيه هم كه شده به كسي بگويي نه، اين اواخر بود كه ديگر بي پول شده بودي و صلاح و مشورت مي كردي كه بد نيست اگر زنگ بزنم به چند نفري كه 3، 4 ميليوني چند سال پيش از من گرفتند و آخرش نزدي و گفتي رويت نمي شود. گفتم تاجيك نسل تو منقرض شده، انگار اينجا نيستي عزيز، انگار همه آنهايي كه لياقت تو را داشتند رفتند از اين ولايت.
مانده ام كه در زندان بلايي سرت نياورند رفيق، من از همه بازجوها از همه شريعتمداريها، از همه خامنه اي ها تقاضا مي كنم، التماس مي كنم. كاري نكنند كه اين آخرين باقي مانده هاي خوبي هم نمانند، حيف است، باور كنيد حيف است. ديگر نيست. ما دراين سي سال نمي دانم چه ستيزي داشتيم با هر چه آرمان بود، چنان همه چيز را خالي كرديم كه حالا در خيابانهاي تهران تهي موج مي زند، از جوي كوچه ها دروغ مي زند بالا و اخلاق به يك گردش تسبيح وارونه مي شود. تاجيك و ديگراني كه هنوز مانده اند، تنها اميد ما هستند براي اينكه مي توان و مي شود در اين شور آباد هنوز گوارا بود. هنوز خوب بود. باور بفرماييد آقاي احمدي نژاد، حراست از ايمان سخت تر است از غني سازي اورانيوم، وقتي دين را در سا نتريفيوژ دنيا كرده ايد و جلوي همه دنيا مي چرخانيد، باور بفرماييد هنوز اعتقاد داشتن به كسي و دلبستن به آرمان معجزه است. تاجيك اين كار سخت را كرده. يك شب گفت: نمي دانم دروغ بد است يا خوب، چرا خوبي جواب نمي دهد، و هزار چرايي ديگر كه گريبان ما را هر روز مي گيرد و جار مي زند كه همه چيزمان را در اين مرداب، گم كرديم و گم شديم.چند روزي پيدايش نبود، گفتم كجا بودي؟ سر به بيابان زده بود، چند شب به تنهايي در كوير، هنوز برق گريه داشت. و من ترسيدم كه نكند تاجيك ديگر طاقت ما را و من را نداشته باشد. گفت حافظ بخوان : خرم آن روز كزين منزل ويران بروم... و نخواندم.
سي روز گذشته، هنوز خبري نيست، كجاي كاري برادر، هنوز انفرادي، بعضي وقتها فكر مي كنم با اين حال و روز اين بيرون هم براي تو انفرادي بود. زنگ زدم، گفتي قدم مي زني، دوساعت بعد زنگ زدم گفتي قدم مي زني، اين تنها تفريح سالهاي تو بود، مومن، خيابان محتاج قدم توست، ما را ببخش كه همراه نيستيم.
No comments:
Post a Comment