Saturday, November 27, 2010

تقدیم به شهیدان سالهای نیامده


از میدان پاستور تا اوین در یک نیمه شب تاریک و خسته، از پس یک روز که انگار زمان نداشت وبی عقربه ساعت راه می رفت، راهی نبود. دستور رسیده بود که کسی را از اوین بیاورند به پاستور، همین دستور یک عملیات به حساب می آمد، در تهرانی که نمی شد شناختش ، شهر می سوخت و دست به دست می چرخید ، صدای رگبار در برف می نشست و تیر رسام روشنی شب تیره بود ، سنگر ها در تاریکی خواب خون می دیدند و نیروهای وفادار مانده به سپاه تا پاستور عقب نشسته بودند. به مرد گفتند بلند شو و بنشین در پاترول سیاه جلویی ، دستش چند برگه کلاستور بود ، در جیب کتش گذاشت و هنوز درهای اوین را نبسته بودند که از چهار گیت امنیتی پاستور رد شده بود و نشسته بود در یک اتاق خالی و منتظر و نگاهش به ساعتی که از چهار صبح گذشته بود.
فقط با یک محافظ آمد ، با عبای سیاه و چفیه بر گردن، نه خنده بود و نه خشم ، پیرتر از دیروز . دو دست بر عصا گذاشت و سکوت را شکست :
محمد آقا نوری زاد حالتون خوبه ؟
آن طرف هیچ صدایی نبود حتی نگاهی ، مرد دستش را برد به جیب کت، محافظ نیم خیز شد و برگه های کلاستور را که دید، جلو آمد و گرفت. کاغذها را مودبانه  بین عصا و دست بی جان جای داد. نگاه از مرد برخاست و خیره ماند به کلمات.
تقدیم به شهیدان سالهای نیامده
دیشب می دانستم . خواب و بیداری در انفرادی معنا ندارد ، نمی شود فهمید کی خوابید ه ای، کی بلند شده ای ، فقط می دانی نفست را شمرده ای . نه، من خواب نبودم، صدای یک چشم را شنیدم ، دخترکی را به بیداری دیدم. نشسته بود میان سلول، موهای بافته و نیم رخ روشنش رو به من .
 گفتم :" اسمت نازنین ؟"
 گفت: "کلمه".
 صورتش را چرخانده بود یا نه ، نفهمیدم ، ولی من همه قرص ماهش را دیدم و بعد چشمهایش که باران زده بود. حرف زد، آرام و شمرده . با پلک فاصله می انداخت .
 گفت:" فراد تو را می برند ، می خواهد تو را ببیند ، تو حرفی نمی زنی ، کلمه حرف می زند".
 از همان ساعت، دستم نوشت و منتظر بودم تا بیایند و ببرندم . حالا اینجا هستم روبروی شمایی که نمی شناسمتان .
 چهره ها صورت اعمال هستند، این یک حقیقت مادر زاد است ، خدای خوب، نقاش مهربان دستی است،  همه چیز آن سالهای اول خوب است. رنگ می زند، تار می زند و تارو پود می دمد . بعد همه چیز را می دهد دست بندگانش ، مثلا به دست شما. اما باور کنید ما حق نداریم که دستی ببریم ، همه چیز خراب می شود .
 شما در همه خلقت دست بردید، در چهره همه مردم این سرزمین . شما را دیگر کسی نمی شناسد ، از آن شاعرانگی یک بارقه نماند. چند وقت است شعر بی ریایی که صدقه احسنت نخواهد، نگفته اید . رها کنم، زمان نیست. آن بیرون برف می آید و شهر آن طور که نگهبان آشفته حالم می گفت و طلب مغفرت می کرد، پر از سنگر های به هم پیوسته است . دیگر وقت شعر نیست ، شاید هم نامه اعمال را به "شعر" دستتان بدهند .
 چندبار خواستم تا اینجای نامه اسم شما را بیاورم دیدم حتی اسم هم نمانده است ، مثل درخت بی برگ، که اسمش را باد برده است . این اسم اگر باشد، آنقدر مردمان کوچه و بازار وصف و پسوند گذاشته اند که زیر این همه بار، بی نفس افتاده است .
 آقایی که نمی شناسمتان، شما حتی دیگر نمی توانید مخاطب هم قرار بگیرید، مخاطب  یعنی بودن در همین زمان معاصر. شما در این حوالی زمستان، عصرتان به غروب رسید. حالا همه کلمه ها از شما می گریزند یا بهتر بگویم شما را بی تفاوت در آخرین گامهای نیستی جا می گذرانند . پشت سرتان را نگاه کنید ، می بینید چه قدر صدا بود و کلمه ، بلند، کوتاه ، فریاد ، ناله و آه . از اینجا به بعد دیگر سکوت است و تنهایی. فقط شما مانده ای که صدایی ندارید، حتی اگر همه ی بمی بلندگو ها را بگیرید.
می بییند که شما تنهاتر از من در زندان انفرادی هستید. اما یک صدای حسرت آور را خواهید شنید. صدای درهای توبه است که پیش چشم شما یک به یک بسته می شوند. نگاه کنید یک ، دو دری بیش باز نمانده و شما، زودتر از آنچه فکرش را کنید ، دچار تاریکی ابدی می شوید.
 باور کنید کاری نمی شود کرد، می دانم، بی دلیل انتظار داشتید تا من، این دستهای زندانی، که خود با اقتدار به زندانش انداخته اید، کاری کند و راهی بگشاید. ببینید چه قدر ساده اید ، شما به وقت سیل بالای بلندی رفته اید ، قرآن که خوانده اید ، وقتی عذاب می آید ، حتی چشمهای نگران نوح هم برای پسر نمی تواند کاری کند. اینجا همان بلندی شماست، توفان بلندتر است آقا.
 حتی چراغ کلمات هم روبه خاموشی است ، دست من در نوشتن کند شد. شما را هر لحظه بیشتر نمی شناسم ، انگار که تاریکتر می شوید، از شما یک برگ در کتاب تاریخ دبیرستان می ماند و یک عکس خیلی رنگ و رو رفته که دخترک سر به هوا و پسرکی بازیگوش، در همین کوهپایه های تهران زیراندازش خواهند کرد ، آنها شهیدان آینده ما هستند که زنده خواهند ماند و زیستن را خواهند آموخت.
      
  

No comments:

Post a Comment