Saturday, November 27, 2010

چرخش


همه با هم حرف نزنید، شما اول بگو خانم
- شکایت دارم ،این دیوانه چنان زد روی ترمزکه دستم دررفت، سرم خورد به این آقا که صندلی جلو نشسته بود، ببینید ابروم شکاف برداشته ،سه تا بخیه خورده.
-اسمتون؟
-پریسا آقایی
- جناب سرهنگ تو رو خدا شکایت ما رو هم بنویس
- دارم همین کارو می کنم دیگه ،صبر کن آقا ،شلوغش نکن، پنج تا ماشین خوردن به هم همه هم شاکی هستن، این بابا هم دستبند به دست نشسته ،در نمی ره.
- جناب سرهنگ کی به این دیوونه ها تصدیق می ده ،همین شماها هستین دیگه.
- ستوان اسدی راننده رو بیار دفتر من
- چشم جناب سرهنگ
- اسمت؟
- سید محمد میر محبی
- وسط اتوبان همت ترمز دستی کشیدی، مسافرا رو شل و پل کردی، پنج تا ماشین خوردن به هم ،اتوبان رو به هم ریختی، چه مرگت بود، عرق خوردی ،حشیش کشیدی،چتی ،منگی.
- ستوان اسدی از این آزمایش الکل گرفتی؟
- بعله قربان پاکه پاکه
- خب چه مرگت بود،داشتی مردم و به کشتن می دادی،نه نمی خاد بگی . ستوان اسدی بگو مسافرای این مرتیکه بیان تو ،خودشم بنداز بازداشتگاه تا بعد ببینم چی می گه .
# # #
جناب سرهنگ از همون اول که سوار شدم شک کردم ،یه جوری بود ،صداش که گفت سلام، خیلی
می لرزید، بعد دست کرد لای مو هاش همه اش رو پریشون کرد ،موهاش بلند بود، ریخته بود جلوی چشماش، روش و کرد به من و گفت :خانم، الان تو همت ترافیکه تا میدون صادقیه یک ساعتی تو راهیم ،همه نفری 800 تومن می گیرن من فقط هفتاد تومن ،واسه اینکه فکر می کنم  بیشتر از هفتاد نمی تونم عمر کنم، تازه اگه این سیگار بذاره ،دستش رو آورد جلوی چشمم و گفت :سیگار عمرو کم می کنه ولی از ته اش ، سیگارش از این کوچیک ها بود ،خاکسترش ریخت روی مانتوم، بعد این دو تا آقا سوار شدند وگرنه من ترسیده بودم ،می خواستم پیاده شم .
-اسم ؟
 -بابک دلاوری
-شما جلو نشسته بودید؟
-بله جناب سرهنگ
-چیز عجیب غریبی ندیدی؟
- چرا جناب سرهنگ همین حرفایی که خانم گفتن و برای من هم گفت ، بعدش گفت کرایه من هفتاد تومنه ، با خودم گفتم بالاخره خل وضعی یه نفر به نفع ما تموم شد ،توی آینه نگاه کردم ،این خانم یه جورایی ترسیده بود، این آقا هم داشت توی کیفش دنبال چیزی می گشت، آقا راننده گفت: نگرد پیدا نمی کنی . این آقا هاج و واج نگاه کرد که این چی می گه.
- دنبال چی می گشتی ،اول اسمتو بگو ؟
- رضا تولایی قربان ، دنبال دسته چک ام می گشتم .ازبانک ملی میدون ونک که در اومدم گذاشتم تو کیفم ،تو ماشین به سرم زد محض احتیاط ببینم هست یا نه ، داشتم می گشتم یه دفعه راننده گفت ،نگرد پیداش نمی کنی ،گفتم آقا مگه شما می دونید من دنبال چی می گردم ،گفت نه ، ولی می دونم امیدواری پیداش کنی ،بعد هم راه افتاد، دوباره کیفم رو گشتم ،همشو ریختم بیرون. بعد به این خانم گفتم دسته چکم گم شده ،همین جوری از سر اظطراب گفتم . دوباره راننده گفت بگرد پیداش می کنی . گفتم همه کیفم رو گشتم ،گفت این دفعه پیداش می کنی ،حالا که نا امید شدی پیداش می شه ، اون دفعه امیدوار بودی ،توی ناامیدی پیدا می شه ،دوباره دست کردم تو کیف ،دستم خورد به دسته چک ،بیرون آوردمش، توی آیینه می خندید.
-آقای دلاوری شما که جلو نشسته بودین تو ظاهر راننده چیز عجیبی ندیدی که مست باشه یا عمل داشته باشه ،حشیش زده باشه ؟
- والا جناب سرهنگ من زیاد تو صورت راننده ها نگاه نمی کنم ولی این آقا موهاش یه جورهایی پریشون بود و بلند که ریخته بود توی صورتش ،مونده بودم از لای زلفاش چه طور جلو رو می بینه ،یقه پیرهنش هم تا خرخره بسته بود. انگار خیلی سردش با شه ، اما حرف های عجیب غریب خیلی می زد ، از همون اول که ماشین و گذاشت توی دنده شروع کرد .گفت من دانشجوی انصرافی ادبیات دانشگاه تهرانم ، دیدم نمی تونم شعر رو تحمل کنم . شعرها همه اش واقعیه ، اصلا واقعیت شعره ،شعر ریا ضیه ، ریاضی شعره ، یه بار سر کلاس مثنوی خوانی استاد پرسید کدوم بیت مثنوی روی شما تاثیر گذاشته ،گفتم استاد منفی در منفی می شه مثبت ، استاد گفت این شعر نیست چه ربطی به مثنوی داره چرا مسخره بازی در میاری . بعد زد زیر آواز، نمی دونم یه شعری می خوند ، یادم نیست.
- پریسا آقایی: جناب سرهنگ شعرش این بود ، ای شب از رویای تو رنگین شده / سینه ام از عطر تو سنگین شده / بعد گفتش این شعر مال مولاناست ، من گفتم آقا این شعر معروف فروغ فرخزاده ، یه خنده بلندی کرد و گفت همه مثنوی ها مال مولاناست ، همه گل ها مال بهاره ، شروع کرد به آواز، ها ج و واج نگاش می کردم می خوند تتن تنتن تتن تنتن . این آقا که جلو نشسته بود گفت آقای راننده حالتون خوبه .
- بابک دلاوری: بعله جناب سرهنگ من شاکی شدم، پرده گو شم داشت بااین تتن تن تن پاره می شد ، بهش گفتم حالت خوبه ، یه نگاه کرد که ترسیدم ، چشماش از پشت تارهای آویزون روی صورتش برق می زد ، بعد دستش رو بلند کرد ، فکر کردم می خواد دنده رو عوض کنه ، کو بیدش روی پام از جام پریدم.گفت زمین داره با همه آرزوهای ما با جنگ و صلح ما، با تاریخ ما ، با همه عشق های از دست رفتمون ، باسرعت 170 هزار کیلومتر دور خورشید می چرخه ، داریم می چرخیم ، داریم می گردیم ما مورچه ها حسش نمی کنیم ، فیل های هند و نهنگ های اقیانوس، حسش نمی کنن ، برای حسش باید حواست رو به اندازه زمین بزرگ کنی ، به اندازه آغوش خورشید باید دستاتو باز کنی . من نمی دونستم چی بگم . رو کرد به این آقا و گفت : اگه امیدوار باشی دوباره گم می شه ، داد زدم آقا حواست به رانندگیت با شه .
- رضا تولایی: وقتی برگشت و نگام کرد ، چهار ستون بدنم لرزید، لب هاش باز نشده گفت امیدوار باشی گم می شه ، دسته چک محکم توی دستم بود ، دوباره برگشت خیلی آروم اصلا به داد و بیداد این آقا توجه نکرد.یه دفعه داد زد ، سرعت همه چیز و گم می کنه ، چرا پیر می شیم چون لاستیک ها از گامها تند ترند از اسب ها سریعتر می دوند .این سرعت دقیقه ها رو تند می کنه ، نفس ها رو به نفس می ندازه ، سرعت ما رو پیر می کنه ، اما چرا زمین با این سرعت ما رو دیوونه نکرده تا حالا ، بعد توی آینه نگاه کرد و گفت خانم چشم سیاه شما یه راز داره ، چشمای سیاه همیشه راز دارن .
- ترسیدم از توی آینه نگام می کرد، چشمام رو بستم و تو خیابونو نگاه کردم ، این دو تا آقا هم هیچی نمی گفتن ، ترسیده بودن ، گفت چشم کروی است ، زمینم کره است . 170 هزار کیلومتر به سوی هیچ جا حرکت می کنه ، اما چشمها می تونن بهار و پا ییز و  ببینن. چشمها ساعتها رو به فصل می بینه ، چه آهنگی داره این سرعت ، عشق به زمین سکنی می ده، آرامش می ده ، عشق زمین رو می رقصونه ، یه دفعه شروع کرد تکان خوردن ، فرمون ماشین هم تکان می خورد ،ما تاب می خوردیم .
بابک دلاوری : فرمون ماشین و محکم گرفتم که به باقی ماشین ها نخوره ،گفتم نگه دار دیوونه ، سرش رو چرخ می داد ، می گفت در من عشق می رقصه، مثل زمین که سرعت گرفته ، پشت هم می گفت در من عشق می رقصه ، در من عشق می رقصه ، یه دفعه گفت می خام پیاده شم ، فرمون رو به کل ول کرده بود ، ترمز دستی و کشید، ماشین چرخ خورد و من سرم رفت تو داشبورد و پرت شدم عقب ، خودش محکم نشسته بود، می خواست پیاده شه ، چند تا ماشین پشت سرمون خوردن به هم ، این خانم جیغ می زد این آقا هم جیغ می زد ، یه ماشین محکم زد به عقب، من سرم و گرفته بودم، دستام خونی شده بود ، جناب سرهنگ این مرتیکه پاک دیوونه است .
- ستوان اسدی راننده رو بیار
 -چشم قربان
- جناب سرهنگ ، جناب سرهنگ
- چی شده این پیر مرده کیه ، این کیه آوردی ؟
- جناب سرهنگ راننده رو انداختم تو بازداشتگاه ، در و باز کردم این پیرمرده بود، به خدا توی بازداشتگاه هیچکی نبود، خودم انداختمش ، اون تو خالی بود .
-تو کی هستی؟
-سید محمد میر محبی هفتاد سالمه .

قم را برای همیشه خداحافظ


قصه نامه ای از من که مورد توجه قرار گرفت

بسم الله الرحمن الرحیم
امن یجیب مضطر اذا دعاها و یکشف السوء
برادر عزیز و صاحب ایمانم سید حسام جان
این نامه را  وقتی می خوانی که من برای همیشه از قم رفته ام ، برای همین عذر تقصیر مرا بپذیر که از این رفتن همیشگی و سر به بیابان گذاشتن ،چیزی به تو نگفتم ، گرچه خودت حالم را در این پنج سال دیده ای که چه قدر مضطر بودیم . همین بد حالی دائم الایام من که این روزها تشدید هم شده بود . چند باری به بد خلقی هم ختم شد ، چند باری به بگو و مگو هم رسید ، حلالم کن ، هرچه هست ظرف مصیبت برادرت پرشد.
می دانم که الان به خودت می گویی که چرا چنین کرد، طلبه ساعی حوزه علمیه قم که آقایان مدرسین ، بحث و فحص اش را می پسندیدند کجا رفت ؟ با خودت می گو یی ببین شیطان رجیم چه طور از قلعه ایمان حوزه علمیه هم عبور می کند و می زند به قلب "یحیی لاری".
نه برادر جان اطمینان می دهم که این پریشانی کار شیطان نیست ، حکما، بزرگترین تهمت ها بر خداوند این است که ما بندگان آنچه خدایی است را به شیطان نسبت می دهیم تا شاید تکلیف شاقی را ساقط کنیم و خلاص شویم .
سید حسام عزیز امید واثق دارم که تو هم بعد خواندن این نامه همین راه مرا پیشه کنی از این شهر بروی و دنیا و آخرتت را نجات دهی .
باری مرا که می شناسی روستازاده لارستانی که نام کنیه اش هم از همان دهات لارستان می آید ، ما جد اندر جد زاده همان لارستانیم در جنوب فارس و همسایه کویر ، آن روزهای اول که به قم آمده بودم و با شما هم درس و هم بحث شدم از آب قم گله می کردی که شور است . من ولی، لام از کام بر نیاوردم و لاجرعه نوشیدم .آخر جایی که ما هستیم همین آب شور هم به زحمت و قضا و قدر می رسد ، آب انبارهای ما به قناتی وصل نیست ،منتظر می مانیم تا باران بیاید و بعد این آب انبارها پر شود ورزقی برسد. ابوی مرحوم و رنجور من که عمری به عملگی و کشت دیم مشغول بود ، همان پنج سال پیش که به قم آمدم ،نصیحتی کرد و از من قسم گرفت همین یک نصیحت را اجرا کنم تا دعای خیرش همیشه بدرقه ام باشد . خیلی کوتاه گفت که نان حلال بخور. آمدم به قم و در اولین کاری که کردم همین شهریه را نگرفتم ، ایستادم به دکان آقای مرتضایی فر و چسب و سریشم زدن به کتاب . گنجشک روزی بودنم هم نگذاشت که دستم به غیر دراز شود . بعد دیدم همین نان حلال خوردن چشم را باز می کند ، در این پنج سال عارضه ای هم به جانم افتاد که شما خوب شاهدش بودی ، خس خس نفس ، در خودم تحقیق کردم، دیدم کاملا روحی است ، این درد بی درمان . هر چه در این شهر می مانم نفسم بیشتر می گیرد.
سید حسام جان ، در این پنج سال دینم  را به قم دیدم که به تاراج می رود ،آقایانی که بر سر منبر می روند از مکاسب می گویند و کسبه قم را  به ترازو و عدل فرمان می دهند . من ندانستم این همه مکاسب گفتن خود می شود کسبی . می دانی که از سیاست و امامت جماعت شدن بریده ام ، نان حلال  توصیه صعبی بود . پایم افتاد چند باری بروم به مجتمع امام خمینی برای مطالعه ، همین که شیخ مصباح فرمانده اش است و طلاب خارجی می گیرد که هزار برابر ما خرج دارند. گفتند نمی شود حتی برای مطالعه باید بیایی به محضر درس ، کارت بگیری ، رفتم همین مکلا های آخوند آمده بودند ، رحیم پور ازغدی .
در یکی از سخنرانی ها گفتم آقای ازغدی درسی که شما دادید سر تا سرش تهمت بود، حداقل من آیت الله منتظری را می شناسم و مستحق گفته های شما نبود.
سپردند که دیگر ایشان راراه ندهید . دیدم نصیحیت ابوی به نان حلال موسع است و به مکان و زمان حلال هم تسری می یابد . در این پنج سال در همه بی پناهی ها، به من طلبه کسی از آقایان مدرسین التفاتی نکرد. درس و بحث ها بیشتر دنیوی است و ناظر به رقابت بین علما.
در این سالها وبایی بدتر از آنچه به جان مردم شهر افتاد به دیانت حوزه افتاد. یادم نمی رود که همین هیات بزرگ شیخ پنا هیان جنب حضرت معصومه را شبی از شبهای ماه رمضان رفتم ، با طلبه ای که به دعوتش رفته بودم و از معنویات و کمالات شیخ سخن می گفت . نماز صبح را اقتدا کردیم و خواندیم ،  و بعد رفتیم و کنار آقای پنا هیان نشستیم . ایشان گفتند :"هر کس اینجا نماز می خواند اجرش را در همین دنیا خواهد دید.
از طلبه همراه پرسیدم یعنی چه ؟
گفت :حاج آقا پنا هیان دست بازی دارند در ارگا نها و می توانند ، برادران را در تهران مشغول کنند. در صدا و سیما ، نمایندگی رهبری در دانشگا هها و از این قبیل . ایشان معرف معروفی هستند. سینه ام به خس خس افتاد.سریعا آمدم حجره و نماز را دوباره خواندم ، این هم حرام بود ، نماز حرام، مثل نان حرام.
برادر حسام، آنقدر دیده ام که شرحش یک عمر می خواهد. مدتها بود که تصمیم گرفته بودم از قم بروم ، نه دیگر دلی به آقایان مدرسین داشتم و نه به اصلاح امور ، می دیدم هر ساعت که می گذرد ، چنگی به ایمانم می خورد و خسی به سینه ام می افتد.
چند روزی است که سینه ام فوران می کند، تنگی نفس دارم ، می دانم روحی است ، خیابانهای شهر مثل فشار قبر بر تنم می افتد. امروز با عبا و ردا مرا با همین موتور قراضه، کنار خیابان چهار مردان ایستاندند . گفتند که می خواهیم بر چراغ موتورت بنویسم" یا سید خراسانی ".
گفتم سید خراسانی کیست ؟
گفتند : مولایمان خامنه ای به قم می آید، سید خراسانی و سپهسالار امام زمان.
گفتم : این ابا طیل تعیین وقت ظهور است ، امام صادق فرمودند هر کس تعیین وقت کند، کذاب است چه سید خراسانی و چه غیر خراسانی .
مرا به باد کتک گرفتند و عبا و ردا را به خاک آلودند. سینه ام خس خس می کرد. حجره آمدم شما نبودید ، عبا را نگاه کردم، یاد نصیحت پدر افتادم، گفتم نکند این هم حرام است ،نکند به این جلد رفتن حرام است . چشمم پر اشک بود و قرآن را باز کردم :امن یجیب مظطر اذا دعاها و یکشف السوء.
انگشتر عقیق را عبا و ردا را تا کردم و بی اینکه خاکش را بتکانم گذاشتم به کناری ، احساس کردم مظطرم با این دلق و زناری که به تن کرده ام . این را به تن کسانی دیده ام که به هیچ دینی نیستند، با خودم گفتم مگر نه اینکه پیا مبر فرمود شبیه کفار نشوید.
سید حسام جان والله که این شهر مرا تنگ می شود، خدا حافظ تو ، قم را ترک می کنم ، اگر وعده دیداری بود ، به بیابانی قرار می گذاریم جایی که گم باشد و قم نباشد.
بنده مضطر خدا
یحیی لاری ذی القعده 1431

تقدیم به شهیدان سالهای نیامده


از میدان پاستور تا اوین در یک نیمه شب تاریک و خسته، از پس یک روز که انگار زمان نداشت وبی عقربه ساعت راه می رفت، راهی نبود. دستور رسیده بود که کسی را از اوین بیاورند به پاستور، همین دستور یک عملیات به حساب می آمد، در تهرانی که نمی شد شناختش ، شهر می سوخت و دست به دست می چرخید ، صدای رگبار در برف می نشست و تیر رسام روشنی شب تیره بود ، سنگر ها در تاریکی خواب خون می دیدند و نیروهای وفادار مانده به سپاه تا پاستور عقب نشسته بودند. به مرد گفتند بلند شو و بنشین در پاترول سیاه جلویی ، دستش چند برگه کلاستور بود ، در جیب کتش گذاشت و هنوز درهای اوین را نبسته بودند که از چهار گیت امنیتی پاستور رد شده بود و نشسته بود در یک اتاق خالی و منتظر و نگاهش به ساعتی که از چهار صبح گذشته بود.
فقط با یک محافظ آمد ، با عبای سیاه و چفیه بر گردن، نه خنده بود و نه خشم ، پیرتر از دیروز . دو دست بر عصا گذاشت و سکوت را شکست :
محمد آقا نوری زاد حالتون خوبه ؟
آن طرف هیچ صدایی نبود حتی نگاهی ، مرد دستش را برد به جیب کت، محافظ نیم خیز شد و برگه های کلاستور را که دید، جلو آمد و گرفت. کاغذها را مودبانه  بین عصا و دست بی جان جای داد. نگاه از مرد برخاست و خیره ماند به کلمات.
تقدیم به شهیدان سالهای نیامده
دیشب می دانستم . خواب و بیداری در انفرادی معنا ندارد ، نمی شود فهمید کی خوابید ه ای، کی بلند شده ای ، فقط می دانی نفست را شمرده ای . نه، من خواب نبودم، صدای یک چشم را شنیدم ، دخترکی را به بیداری دیدم. نشسته بود میان سلول، موهای بافته و نیم رخ روشنش رو به من .
 گفتم :" اسمت نازنین ؟"
 گفت: "کلمه".
 صورتش را چرخانده بود یا نه ، نفهمیدم ، ولی من همه قرص ماهش را دیدم و بعد چشمهایش که باران زده بود. حرف زد، آرام و شمرده . با پلک فاصله می انداخت .
 گفت:" فراد تو را می برند ، می خواهد تو را ببیند ، تو حرفی نمی زنی ، کلمه حرف می زند".
 از همان ساعت، دستم نوشت و منتظر بودم تا بیایند و ببرندم . حالا اینجا هستم روبروی شمایی که نمی شناسمتان .
 چهره ها صورت اعمال هستند، این یک حقیقت مادر زاد است ، خدای خوب، نقاش مهربان دستی است،  همه چیز آن سالهای اول خوب است. رنگ می زند، تار می زند و تارو پود می دمد . بعد همه چیز را می دهد دست بندگانش ، مثلا به دست شما. اما باور کنید ما حق نداریم که دستی ببریم ، همه چیز خراب می شود .
 شما در همه خلقت دست بردید، در چهره همه مردم این سرزمین . شما را دیگر کسی نمی شناسد ، از آن شاعرانگی یک بارقه نماند. چند وقت است شعر بی ریایی که صدقه احسنت نخواهد، نگفته اید . رها کنم، زمان نیست. آن بیرون برف می آید و شهر آن طور که نگهبان آشفته حالم می گفت و طلب مغفرت می کرد، پر از سنگر های به هم پیوسته است . دیگر وقت شعر نیست ، شاید هم نامه اعمال را به "شعر" دستتان بدهند .
 چندبار خواستم تا اینجای نامه اسم شما را بیاورم دیدم حتی اسم هم نمانده است ، مثل درخت بی برگ، که اسمش را باد برده است . این اسم اگر باشد، آنقدر مردمان کوچه و بازار وصف و پسوند گذاشته اند که زیر این همه بار، بی نفس افتاده است .
 آقایی که نمی شناسمتان، شما حتی دیگر نمی توانید مخاطب هم قرار بگیرید، مخاطب  یعنی بودن در همین زمان معاصر. شما در این حوالی زمستان، عصرتان به غروب رسید. حالا همه کلمه ها از شما می گریزند یا بهتر بگویم شما را بی تفاوت در آخرین گامهای نیستی جا می گذرانند . پشت سرتان را نگاه کنید ، می بینید چه قدر صدا بود و کلمه ، بلند، کوتاه ، فریاد ، ناله و آه . از اینجا به بعد دیگر سکوت است و تنهایی. فقط شما مانده ای که صدایی ندارید، حتی اگر همه ی بمی بلندگو ها را بگیرید.
می بییند که شما تنهاتر از من در زندان انفرادی هستید. اما یک صدای حسرت آور را خواهید شنید. صدای درهای توبه است که پیش چشم شما یک به یک بسته می شوند. نگاه کنید یک ، دو دری بیش باز نمانده و شما، زودتر از آنچه فکرش را کنید ، دچار تاریکی ابدی می شوید.
 باور کنید کاری نمی شود کرد، می دانم، بی دلیل انتظار داشتید تا من، این دستهای زندانی، که خود با اقتدار به زندانش انداخته اید، کاری کند و راهی بگشاید. ببینید چه قدر ساده اید ، شما به وقت سیل بالای بلندی رفته اید ، قرآن که خوانده اید ، وقتی عذاب می آید ، حتی چشمهای نگران نوح هم برای پسر نمی تواند کاری کند. اینجا همان بلندی شماست، توفان بلندتر است آقا.
 حتی چراغ کلمات هم روبه خاموشی است ، دست من در نوشتن کند شد. شما را هر لحظه بیشتر نمی شناسم ، انگار که تاریکتر می شوید، از شما یک برگ در کتاب تاریخ دبیرستان می ماند و یک عکس خیلی رنگ و رو رفته که دخترک سر به هوا و پسرکی بازیگوش، در همین کوهپایه های تهران زیراندازش خواهند کرد ، آنها شهیدان آینده ما هستند که زنده خواهند ماند و زیستن را خواهند آموخت.
      
  

ما را ببخش مومن


شنبه ۲۶ تير ۱۳۸۹


نگاه كردم چه قدر راه آمديم، همه كوههاي همسايه تجريش و خاك باران خورده دارآباد و اين ايستادگان نازنين خيابان ولي عصر شاهدند  چه قدر راه آمديم، يكباره ديدم 15 سال گذشت، گذر عمر را در سپيدي موي تو ديدم، اينبار كه دوباره از زندان آمدي. گفتي كسي به دنبالت نيامده بود؛ به خنده نه گلايه، نحيف تر شده بودي، ريش بلند و چشمهاي گود افتاده. دستم آمد و در آغوش گرفتمت، استخوانها سلام مي كرد، نگذاشتم چيزي ببيني، بغضي كه در پس شيطنتي و حرف بيراهي گذشت.
اين تاجيك ماست، اين همه افتاده و رنجور، روز بعدش رفته بودي فيزتراپي و آن شب هم همه بدنت درد مي كرد. گفتم در اين انفرادي تخت هم هست، ما را ببين چه دل خوشي داريم، گفتي روي موزاييك مي خوابيدي و ساعتها در همان چارديواري راه مي رفتي، گفتي در انفرادي آدم به همه چيز فكر مي كند، به همه اشتباهات، به همه خوبيها، به همه بديها. قرار بود آن شب تا صبح حرف بزنيم، تو خوابت برد. بعضي نفرات هستند كه مثل نيلوفر مي پيچنند بر همه زمان و مكان  آدم و ديگر مي ماني كه زماني كه نبود را هم يادت مي آيد يا نه. 15 سال پيش در همين دانشكده حقوق دانشگاه آزاد وسط شهر، توي ميدان فردوسي خورديم به پست هم. تو بودي، دوست راستگويمان قوچاني عزيزو چند نازنين ديگر، من و تو و قوچاني نمي دانم چه طور بود كه در اين 15 سال خودمان را به نام فاميل صدا مي كرديم و لذتي هم مي برديم، آقاي تاجيك، شما روزنامه "خرداد" بودي و ما هر دو آن سر كوچه طاهري كه شما طرف جردنش بوديد و ما نزديك خيابان وليعصر و روزنامه نشاط، نشد يك روز نبينيم هم را. اين نظام، جمهوري اسلامي يا هر چه اسمش را بگذاريم آنچه از ما گرفت، فرصت دوست داشتن بود، فرصت بودن با هم. از آن همه دوست و آشنا كسي نماند در اين حوالي، توقيف، زندان، جلاي وطن، چيزي نگذاشت برايمان. من هر وقتي فقط تو را نگاه مي كردم كه هنوز مانده بودي و مي شد باور كرد كه اين همه خاطره گسسته، اين همه ياران رفته و پراكنده حقيقت داشتند. تاجيك يادت هست كه صبح كله سحر از ورامين مي كوبيدي و مي آمدي تهران و بعد شب مي زدي به جاده و دوباره همان؟ ديوانه كرده بودي ما را با اين سعي صفا و مروه، من تا همين اواخر واقعا  فكر نمي كردم، دليل مستحكمش خاله اي پير باشد كه يادگار مادر و پدر سفر كرده است. مي بيني دوستان قديمي چه قدر تو را نمي شناسند. يادت هست يك، دو سالي، صبح زودتر از ورامين مي زدي بيرون كه بروي شوش و در مدرسه اي درس بدهي؟ خود من صد بار گفتم رنج بي حاصلي است و هنوز اين همه اراده را درك نمي كنم، تا وقتي اخراجت نكرده بودند، هر يكشنبه و سه شنبه،  صبح علي الطلوع  پاي تخته بودي و تاريخ درس مي دادي. گفتم چه طور درس مي دي؟ گفتي: "اول سال مي گم اين كتاب همش دروغه ولي تو امتحان مياد، تاريخي كه مي گم رو باور كنين." گفتم كسي هم گوش مي ده؟گفتي :نه. مي خواستم سرم را به ديوار بكوبم. در دنياي ما آقاي تاجيك، همه چيز يعني منفعت، يعني پول، يعني شهرت، اعتبار. گفتم لا مصب خب براي چي مي ري؟ گفتي: "من دردشون رو مي فهمم، مي فهمم تو سرما جوراب ندارن و آب از دروازه كفشها مي گذره."
 روزنامه شرق  كه توقيف شد. آن شرق اول كه طلوعي داشت، همه ما آواره شديم، بعد هم دو سه كار ديگر پيش آمد و باز هم هيچ، در همه اين وقتها  بيكار بودي و باز هم با همان پشتكار مي رفتي ورامين و برمي گشتي. بااين حال گرفتار كه مي شديم، سر بزنگاههاي سختي و در عسرت بي مواجبي، تاجيك نه نمي گفت، هر چه داشت مي داد، از جا يي جور مي كرد. نه فقط من كه دوست چندين ساله بودم، براي همه، من نديدم كه براي تقيه هم كه شده به كسي بگويي نه، اين اواخر بود كه ديگر بي پول شده بودي و صلاح و مشورت مي كردي كه بد نيست اگر زنگ بزنم به چند نفري كه 3، 4  ميليوني چند سال پيش از من گرفتند و آخرش نزدي و گفتي رويت نمي شود. گفتم تاجيك نسل تو منقرض شده، انگار اينجا نيستي عزيز، انگار همه آنهايي كه لياقت تو را داشتند رفتند از اين ولايت.
مانده ام كه در زندان بلايي سرت نياورند رفيق، من از همه بازجوها از همه شريعتمداريها، از همه خامنه اي ها تقاضا مي كنم، التماس مي كنم. كاري نكنند كه اين آخرين باقي مانده هاي خوبي هم نمانند، حيف است، باور كنيد حيف است. ديگر نيست. ما دراين سي سال نمي دانم چه ستيزي داشتيم با هر چه آرمان بود، چنان همه چيز را خالي كرديم كه حالا در خيابانهاي تهران تهي موج مي زند، از جوي كوچه ها دروغ مي زند بالا و اخلاق  به يك گردش تسبيح وارونه مي شود. تاجيك و ديگراني كه هنوز مانده اند، تنها اميد ما هستند براي اينكه مي توان و مي شود در اين شور آباد هنوز گوارا بود. هنوز خوب بود. باور بفرماييد آقاي احمدي نژاد، حراست از ايمان سخت تر است از غني سازي اورانيوم، وقتي دين را در سا نتريفيوژ دنيا كرده ايد و جلوي همه دنيا مي چرخانيد، باور بفرماييد هنوز اعتقاد داشتن به كسي و دلبستن به آرمان معجزه است. تاجيك اين كار سخت را كرده. يك شب گفت: نمي دانم دروغ بد است يا خوب، چرا خوبي جواب نمي دهد، و هزار چرايي ديگر كه گريبان ما را هر روز مي گيرد و جار مي زند كه همه چيزمان را در اين مرداب، گم كرديم و گم شديم.چند روزي پيدايش نبود، گفتم كجا بودي؟ سر به بيابان زده بود، چند شب به تنهايي در كوير، هنوز برق گريه داشت. و من ترسيدم كه نكند تاجيك ديگر طاقت ما را و من را نداشته باشد. گفت حافظ بخوان : خرم آن روز كزين منزل ويران بروم... و نخواندم.
 سي روز گذشته، هنوز خبري نيست، كجاي كاري برادر، هنوز انفرادي، بعضي وقتها فكر مي كنم با اين حال و روز اين بيرون هم براي تو انفرادي بود. زنگ زدم، گفتي قدم مي زني، دوساعت بعد زنگ زدم گفتي قدم مي زني، اين تنها تفريح سالهاي تو بود، مومن، خيابان محتاج قدم  توست، ما را ببخش كه همراه نيستيم.